که یه دفعه دکترم اومد دکتری که بهم گفته بود پتاسیومم پایینه اومد و صحنه رو دید و زنگ زد پلیس
پلیس سریع اومد و مامان و بابا ی منو و تام رو انداخت زندان خب تقریبا خیالم راحت شد حتی عالیس هم رفت زندان
یه هفته داشت بارون خیلی شدید میومد تقریبا جایی که ما زندگی میکردیم آب گرفته بود.
من هم همچنان دنبال کار میگشتم تا اینکه یه کار توی اداره پیدا کردم.
خیلی حقوق خوبی داشت تقریبا زندگیم رفت رو روال عادیش تام رو تو مدرسه ثبت نام کردم خودمم رفتم دنبال کار های فضا
(یه سال بعد)
سوار موشک شدم روشنش کردم و به سرعت رفتم بالا تو آسمون جایی که پر از ستاره بود فضا اره درسته فضا قشنگ ترین لحظه عمرم از موشک اومدم بیرون با لباس فضا نواردی رفتم و پرواز کردم خیلی خوب بود بهترین حس دنیا
حس بی وزنی داشتم انگار زندگیم تموم شده بود تا اینکه...
تام:
مریدا تو بیمارستان بود خیلی نگرانش شدم نمیدونم داشت چه اتفاقی میفتاد خواب بود یه دفعه دیدم نفس نمیکشه بردمش بیمارستان نمیدونم چش شده بود.
دکتر اومد بیرون سریع پاشدم و ازش پرسیدم چیشده گفت:متاسفم
یه دفعه بغضم ترکید نمیدونستم باید چیکار کنم من فقط ۱۵ سالم بود حتی پول نداشتم خاکش کنم.
رفتم خونه دفترچه خاطراتشو برداشتم و خوندم فهمیدم داشته خواب میدیده خودمم نفهمیدم چجوری تو خواب نوشته خب دوربین تو اتاق داشتیم رفتم نگاش کردم و دیدم داره تو خواب مینویسه خیلی تعجب کردم اون دختر شگفت انگیزی بود...??
ممنون که تا اینجا همراهم بودید منتظر پارت بعدی باشید و اینکه لطفا تو کامنتا یا واتساپ بگید ادامه ی داستان رو چجوری بنویسم میخوام یه پارت با نظرات شما بنویسم❤️