پارت ۳??
وقتي از خواب پاشدم داخل هواپیما بودم با دست بند به صندلی هواپیما وصل شده بودم.کنارم پلیسا نشسته بودن ازشون پرسیدم دارن منو میبرن کجا بهم گفتن داری میری پیش خانوادت.
سعی کردم توضیح بدم که چرا فرار کردم ولی اونا باور نکردن.
وقتي رسیدیم مامانم منو محکم بغل کرد و گفت چرا اینکار رو با ما کردی انقدر داشت فشار میداد که دل و رودم نزدیک بود بزنه بیرون بعد پلیسا رفتن داخل خونه رو گشتن تا ببینن من راست گفتم یا دروغ خب چیزی پیدا نکرون و رفتن با خودشونم گفتن چون سرم خورده داخل سنگ اینجوری شدم?
بعد که رفتن مامانم محکم گوشمو کشید و تو اتاقم زندانیم کرد.خب اونجا خیلی تغییر کرده بود خیلی بوی گند میومد تازه همسایه مون هم عوض شده بود تنها کسی که یکم بهم توجه میکرد هم رفته بود.
اون شب شنیدم که مامان و بابام دارن در مورد اعضای بدن من حرف میزنن.
فردا صبح که پاشدم دیدم مامان و بابام با همسایه دارن حرف میزنن فک کنم با هم همکار بودن.
همسایمون هم بچه داشت دو تا بچه یه دختر هم سن من به اسم آلیس و یه برادر ۱۴ ساله به اسم تام ما با هم دوست شدیم و هممون در مورد خانواده هامون به هم گفتیم و نقشه ی فرار کشیدیم قرار شد ساعت ۴ صبح بریم از خونه بیرون و پولهامون رو هم گذاشتیم و بیلیت خریدیم تقریبا داشت ساعت ۴ میشد تا اینکه یه دفعه مامان و بابام اومدن جلوم و گفتن:برای ما نقشه ی فرار میکشی؟حالا بهت نشون میدیم
خیلی تعجب کردم از کجا فهمیدن که یه دفعه فهميدم آلیس بهشون لو داده خیلی از دستش اصبانی شدم.من و تام رو انداختن داخل زیر زمین و آلیس هم مواظبمون بود فرار نکنیم خیلی دختره ی بیشعوری بود ازش پرسیدم چرا اینکارو کرده گفت: اون وقت پول بیشتری بهم میرسید?خیلی زورم گرفته بود تا اینکه یه دفعه مامان و بابا هامون اومدن میخواستن ما رو بکشن تا اینکه یه دفعه...
ممنون که تا اینجا همراهم بودید منتظر پارت بعدی باشید??