پیتر:
یه دفعه صدای یه جیغ اومد ترسیدم رفتم تو خونه ی ربکا که یه دفعه دیدم همهجا به هم ریخته هست و ضرفا شکسته.
با خودمون فکر کردیم که دزد اومده ولی همه ی طلا ها سر جاش بود.از ربکا پرسیدم
_اینجا کسی هست که از تو بدش بیاد و بخواد زندگیت رو نابود کنه؟
*نه من تازه اومدم توی این شهر قبلش هم که توی شهر خودم بودم یتیم بودم و کسی رو نداشتم.
زنگ زدیم پلیس اون اومد اثر انگشت رو برسی کنه ولی اثر انگشتی نبود و کاری از دستشون بر نیومد.
ربکا:
یه دفعه یه صدایی اومد که گفت
چرا منو تنها گذاشتیییی
به پیتر گفتم تو هم شنیدی؟ولی گفت نه گفتم حتما خوابم میاد پیتر رفت خونش و منم همجا رو مرتب کردمو رفتم تو رخت خواب.
فردا صبح:
صبح که پاشدم دیدم در اتاقم قفله نتونستم برم بیرون سعی کردم یه پیتر زنگ بزنم که اون اینکار رو کرده یا نه که وقتی زنگ زدم تلفن قطع بود برق و آب هم قطع شده بود خیلی ترسیدم با خودم گقتم حالا چیکار کنم که بعد یه صدا ی بچگونه اومد که گفت
قول میدم بچه خوبی باشم مامان
ترسیدم گفتم نکنه همه ی این کارا کار های بچه هست گفتم آخه بچه چرا ازش پرسیدم تو کی هستی و اون جوابی نداد و بعد در باز شد و یه سینی صبحونه اومد تو اتاق و تلفن و برق و آب هم وصل شد.
رفتم بیرون و خونه رو گشتم ولی کسی نبود وقتی رفتم تو خونه یه صدا از اتاقی که اون عروسک بود شنیدم که گفت
قول میدم پسر خوبی باشم مامان
بعد دیدم روی تخت یه لیست نوشته شده بود
به پیتر نشونش دادم اون گفت شاید یکی از بچه های یتیم بوده اگر دوباره اومد بهم بگو منم قبول کردم و این کاغذو گذاشتم یه کنار
یه روز با دوستام رفته بودم اتاق فرار خیلی خوش گذشت یکی از دوستام که به جای اینکه از آدما ی اونجا بترسه اونا رو میترسوند آخر بیرونش کردن??
وقتی رفتم خونه یه دفعه...
ممنون که تا اینجا همراهم بودین اینم پارت جدید
از الان گفته باشم برای پارت بعد ۱۰ تا لایک میخوام تا نشه نمیزارم??