تقریبا یه ربع از دوساعت گذشته تا ختم تموم شه.
دیگه جز نوشتن هیچ ایده ای به ذهنم نرسید.
نه اینکه دوست نداشته باشما !
نه
فقط نمیشه ،نمیتونم ذهنم قاطی پاتی میکنه .
ولی امروز دلم میخواد دومتر بنویسم از چیزایی
که گذشت....
شاید این حس نوشتن هم اثرات رسیدن امتحانات
باشه .
الان میخواستم بنویسم که پاس نمیشم .
ولی ، ولی نمینویسمممم .
این متن و تقریبا سال پیش نوشتم.
اونموقع هنوز دانشجو نبودم. و فقط از سر دلکشی از خاطرات یه تکنسین نوشتم اما حالا چی؟!
دقیقا تو همین رشته دارم تحصیل میکنم(وقتی بهش فکر میکنم موهای تنم سیخ میشه)
آخه من کجا و این رشته کجا؟!
نه علاقه ای بود و نه هدفی .
ولی الان حس میکنم جای درستی قرار گرفتم.
رشته ای که به روحیم میسازه .
هرچند این سه ماه تو بیمارستان همراهِ بیمارا حالم بهم خورد :|
ولی خب عادت کردم حداقلش اینه دیگه از خون گرفتن و خون دادن و.... نمیترسم .
فقط همون استفراغ و اینا مشکلمه:|
ولی اونروز یه سوال ازم شد : که تا حالا فک میکردی بیای این رشته؟!
در صورتی که این رشتهه اصلا خانوم نداشته و من جز تازه واردای این رشته هستم!
و من کلی فکر کردم چقدر یهویی بدون فکر و تقدیرانه اومدم توی این رشته!
ولی دیشب که این متن و خوندم دیدم ای بابا
نگو من گذری کنار این رشته داشتم.
ولی از یه جایی به بعدش و خدا گلچینم کرد !
اولین بار که رفتم مصاحبه قید این رشته رو زدم!
ولی قبول شدم .
بعد که واردش شدم کاملا وارد زندگی بزرگسالی شدم تا یه حدودی !
چون به واسطه ی این رشته الان سر کارم میرم.
کلا ورق زندگی برگشت و من مجبور شدم بلند شم!
البته شاید خودم میخواستما !ولی بلند شدم....
داشتم میگفتم دقیقا این سوال و از دوست دبیرستانیم پرسیدم که فکر میکردی بیای رشته ی موسیقی؟!
و گفت من کل زندگیم توی اینستا با موسیقی دانای ایرانی میگذشت ولی الان اونا یا هم دانشگاهیمن یا همکلاسی یا استاد دانشگاهم.
و باز تعجب مرا گرفت.
که چقدر آیندمون به چیزای جزئی الانمون بستس!
که به چی فکر میکنیم.
چی دنبال میکنیم.
چی مینویسیم.
چی میخونیم .
و....
شاید خیلی به قانون جذب ایمان نداشته باشم .
ولی الان حس میکنم ما آهنرباییم و چیزایی که بهش فکر میکنیم آهن
و در نهایت شکلمون میشه شبیه آهنایی که جذب نمودیم .
و برای همین تصمیم گرفتم در کنار تلاشام به چیزای خوب فکرکنم کمتر منفی نگر باشم و بیشتر درمورد چیزای خفن بنویسم و بخونم و دنبال کنم.
فک میکردم نوشتم خیلی بیشتر بشه ولی
تموم شد خلاصه که خیلی دلتنگ ویرگول و نوشتن و شماها بودم ولی عرضی برای گفتن نیست :|
خلاصه خوب بیندیشید که چند سال دیگر در دامنتان است. خدافظ =|
پ.ن : الان یادم اومد چقدر میتونم خاطرات بیمارستان تعریف کنم ولی خب بزارید وقتی رفتم توی آمبولانس خاطرات باحال تری بگم بیمارستان خیلی ملو هست.
پ.ن آخر :
میگفت تو باید بارها بشکنی، شیشه ها و تیکه های شکسته ات گرما ببینن تا بتونن به شکل زیباتر و محکم تری کنار هم بایستن. میگفت ما هی شکسته میشیم و این رسم زندگیه، برنده اونیه که بتونه دوباره خودش رو بسازه دوباره ادامه بده. میگفت خیلی وقتها فرصت خطا و آزمایش نیست و صرفا باید رفت تو دل کار و انجامش داد میگفت فرصتمون کمه اما روزهای زیادی هستن که میتونیم ازشون لذت ببریم، آدمهای زیادن هستن که کنارشون حال دلت خوبه میگفت هر بار که شکستی دوباره تیکه هات رو بچسبون کنار هم، میگفت هر بار قویتر و نشکن تر میشی میگفت، نترس برو جلو!