دیرگاهیست که پفک حلقه ای زیر میز نیم حلقه شده و دگر خطوط طولانی مورچه ها ،به چشم نمیخورد.
دیرگاهیست با وجود نیم باز بودن پنجره صدایی جز عبور و تردد موتورها و ماشین ها و گهگاهی صدای آن چهارقل اَجل معلقی به گوش نمیرسد.
دیرگاهیست جز لامپ کلاس وسطی مدرسه ی روبرو لامپی دگر روشن نیست.
دیرگاهیست کافئین نمیخورم و کتاب نمیخوانم و کمتر از کم فیلم میبینم.
و دیرگاه تریست که برای تو ننوشتم.
نمیدانم کجایی در آسمانی ، در لامپی ، در قلبمی ، در کوه و کمندی یا هرچیزی... و یا حالت چگونه است!
ولی من لامپ سفید آویزان شده به سقف را ترجیح میدهم برای تصور دیدن تو. و حالت را عالی در نظر میگیرم...
جمعه ها بسی سهمگین هستن. ولی نه مثل قبل ، چون مابقی روزاهای دیگر هم رنگ جمعه دارند...
آن روز نامه ای از طرف دخترک مشکی پوش که با تو سخن گفته بود را خواندم.
گفته بود دوست دارد تو را بغل کند.
و کلی وصف های دیگر. که هنوز وقتی میخوانمشان .حسادت می ورزم.
نمیدانم چرا چنین نامه ها و حرف زدن ها را که در وصف توست میخوانم ، قلبم خود به خود حالت زمانی که سوار بر وسایل تفریحی شده ام و به قول معروف قلب آدم خالی میشود میگیرد. که حس خوبیست خیلی خوب....
نور عزیز من ! میدانم الان این هوای مطبوع و بهاری که لابلای پرده ی اتاق جریان گرفته نفس های مطبوع توست. که میخواهی کمی جان گداخته ام را خنک کنی . اما نور من . جان گداخته ی من جز با آغوش گرفته شدنم از سمت سوی شما خنک نمیگیرد.
اگر میشود من را هم کمی مثل آن دخترک مشکی پوش که تو را در آغوش گرفته ، در آغوش گیر ....
آن دختر مشکی پوش گفت من اگر از شما دور شوم هروقت برگردم میدانم هستی.
اما نور من ،من آنگونه نیستم من دور دور ایستاده ام تا شما بیایی و مرا به آغوش گیری . میدانم همیشه منتظر من هستی که برگردم ولی انتظار من بیشتر از انتظار تعالیِ شماست. من منتظرم شما بیایی و مرا پیدا کنی . هرچند که من به اندازه ی فاصله ی زمین تا آسمان از شما دور شده باشم. هرچند که هردفعه دورتر هم شوم.
نور من تلاش دارم میان متن های آن دختر مشکی پوش کلماتی را بیابم که با تو سخن بگویم. نامه های او زیبا تر و بصورت پیوسته تریست که نشان از به فکر تو بودن است می باشد.
اما نمیتوانم مانند او با تو سخن بگویم پس لطفا با پراکنده گویی من و دیر سخن گفتنم عادت کن چون متاسفانه گاهی زیاد شما را فراموش میکنم و خودم را در هاله ی افسردگی گم میکنم . و همچنین نامه ی من را مانند آن دخترک مشکی پوش ببین یا حتی مانند نامه های بهتری که در وصف تو می نویسند ببین. و من را هم مثل آن ها زیبا ببین ، چون شنیده ام هرکس از شما دور باشد زشت میشود.
نور من شبانگاه که میخواهم دیده از دنیا فرو برم . نوایی گوش میدهم که به قول خود خواننده سوز نوایش تا حریم فلک زبانه میکشد ...
و آنچنان سوز نوا زیاد است که انعکاس هایش من را درگیر میکند و دلم میخواهد دست در دست شما در آسمان میان ابرها گذر کنم .
نور سفید من ، منی را پیدا نمیکنم.که بخواهم بشناسمش و منتظر حضور شما گذارمش. اما از شما توقع دارم که من را پیدا کنید و بشناسید و مانند مادری مهربان ، مرا در این پساپیش ناملایمتی ها و ظلمت جهان در آغوش گیرید و بگردانید. لطفا زمانی که مرا خواهی در آغوش گیری از کوله ی سنگینم ، روزمرگی هایم را بردار و بعد در آغوشم گیر. اصلا کوله ام را بردار و فقط منِ عاری از هرچیز را در آغوش گیر.
دلم برایتان تنگ هست و شبانگاه منتظر شما هستم که سوی من آیی و دست در دست هم میان ابرها گذر کنیم.....
راستی اشک شوق شما که بر پنجره برخورد میکند .موجب دلخوشی و انگیزه ی مصاحبت من با شماست.