در ادامه سفر به سیاره پروکسیما، به مقر فرماندهی یعنی شرکت وبسیما دعوت شدیم. قرارمون این بود که روز شنبه در شرکت حضور پیدا کنیم. من، آیدا و نگین تنها افرادی بودیم که از کل بچههای این دوره تونستیم به وبسیما بریم. از عجایب وبسیما اینه که دو طبقه میری پایین ولی از پشت ساختمون طبقه سومی! قطعا با خوندن این جمله تعجب کردین، ولی اگه برین اونجا هم همش از خودتون میپرسین که چطوری اینطوریه!
جیزز کرایست! این شرکت واقعا قشنگه! تصور نمیکردم با این فضا بخوام روبهرو بشم. اولین چیزی که به چشمم اومد این بود که همه چیز چقدر دقیق سر جای خودشه! شاید این فقط برای من عجیب باشه چون در محیط شغلی فعلیم با همچین چیزی مواجه نشدم.
از نظر محیطی، شرکت زیباست! طراحی دکوراسیون مناسب، رنگهای جذاب، گیاهان زیبا، محیط بازی و… همه و همه خوب بودن. به شکل واضحی، مدیریت به خوبی تاثیر فضا در روحیه کارمندا رو درک میکنه. وجود حیاط و بالکن هم برام جذاب بود.
بعد از ورود به شرکت، خانم شریفی به استقبال اومد و من رو به اتاق تیم تولید محتوا هدایت کرد. در بدو ورود، با استقبال گرم تیم مواجه شدم و خب خیلی کیف داد. قبل از من نگین رسیده بود و مشغول کار شده بود. بهترین چیزی که دیدم این بود که فضا خشک نیست.
ارتباط صمیمانه بین تیم و خانم شریفی وجود داره. در عین وجود جدیت و نظم قابل توجه، رفتار همکاران با هم کاملا دوستانه بود. شنیدین بعضی مدیرا میگن ما همه عضو یه خونوادهایم؟ البته اکثرا اینو برای سو استفاده میگن ولی چیزی که با چشمام دیدم این بود که همه مثل یه خونواده برای رشد این شرکت در تکاپو هستن و هوای همو دارن.
در ادامه، آقای اسماعیلی و خانم شمس اومدن و به ما خوش آمد گفتن. رفتارشون واقعا محترمانه بود. تیم محتوا سعی میکردن با ما ارتباط برقرار کنن تا احساس غریبی نداشته باشیم. آخرین نفری که بهمون اضافه شد هم آیدا بود.
کارای خیلی زیادی کردیم! اول اینکه الزامی برای انجام کار خاصی وجود نداشت. در ابتدا سعی کردم به اصلاح تمرینات بپردازم. عصر شنبه قرار بود تمرینات بررسی بشه و با توجه وبینار هفته پیش، میخواستم ایراد زیادی به تمریناتم وارد نشه. زهی خیال باطل! هرچه رشتم پنبه شد. اما فعلا قرار نیست به جلسه بررسی تمرینات بپردازیم.
بعد از اون سعی کردم به مشغلههای خودم بپردازم و کارهام رو انجام بدم. روز شلوغی بود! باید دوتا ویدئو آماده میکردم، استوری آماده میکردم و، مقاله مینوشتم. سعی کردم تا جای ممکن کارهامو انجام بدم و انصافا تونستم به چیزی که میخواستم برسم.
نوبت رسید به بخش مورد علاقه من. رسیدگی به احوالات عضو حیاتی بدن، معده. به درخواست تیم محتوا، قرار بر این شد تا از بیرون غذا سفارش داده بشه و ساچ عه واو. چی از این بهتر! همونجا وبسیما برای من تبدیل شد به بهشت ?
نهار رو خوردیم و کلی حرف زدیم. وسط نهار بود که حسابی با اعضای تیم و هم دورهایها آشنا شدیم. سعی کردیم حسابی بهمون خوش بگذره و کلی هم خندیدیم. ببینین تجربه خیلی خوبی بود. برای من گوشهگیر و جامعه گریز، اتفاق خوبی بود. تو ببین دیگه چقدر جذاب بود که منی که از جمع و اتفاقات جدید دوری میکنم، خوشم اومد. واقعا فقط به خاطر پاستا نبود!
در نهایت برای بازیابی انرژی و نخوابیدن بعد از خوردن غذا، تصمیم گرفتیم یه قهوه هم بزنیم به بدن. ببینید دوستان، این شرایط برای من ایدهآله! همه چی در دسترسه. همه چی هست. معده من خوشحال باشه، خودمم خوشحالم.
در نهایت در ساعت 2 بعد از ظهر تور وبسیما گردی شروع شد. قرار شد بریم یه دوری بزنیم و با اعضای شرکت و محیط آشنا بشیم. شدیم. همین دیگه. چی انتظار داری بنویسم؟
زمان حساب فرا رسید. البته واسه تمرینات هفته قبل. با گرفتن رخ عقاب و با اعتماد به نفس بالا از شروع جلسه حل تمرین خوشحال بودم. ای خوش خیال. با تمرینات نگین شروع شد. اما اینجا درمورد تمرینای نگین قرار نیست بنویسم. نفر بعدی من بودم.
سعی کرده بودم ایرادات قبلی مثل عنوان بندیهای مبهم و ناقص رو رفع کنم. تا حد زیادی هم موفق شدم اما بدون اینکه متوجه باشم تیشه به ریشه مقاله زدم. چرا؟ چون حواسم به استفاده بجا از کلمات نبود. پسر یعنی تو نمیدونی وسعت خودش به بزرگی اشاره میکنه و کنارش دوباره از صفت زیاد استفاده میکنی؟ نه خب نمیدونستم. این اتفاقات تا انتهای مقاله ادامه پیدا کرد.
ببینین من واقعا خدا رو شکر میکنم که به دسته بندی نرسیدیم. به عنوان اولین دسته بندی که نوشته بودم واقعا فاجعه بود. بازی ایران و انگلیس رو یادتونه؟ دیدین چقد بد بودیم؟ از اونم بدتر بودم. بهرحال هیچکس اول راه گاد نیست. من که تو تولید محتوا گاد میشم ولی نباید اون روز بیشتر از این ازم ایراد گرفته میشد.
این ایراد گرفتنه بد بود؟ نه بابا. عالی بود. بعد از ایرادات من، خانم شریفی یه ساعتی برامون کلاس گذاشت و یه سری نکات خوب رو بهمون گفت. من معمولا سیر محتوایی خوبی مینویسم و از آزمون قبلی اینو فهمیده بودم. اما این بار اشتباهاتی کردم که با راهنماییهای خانم شریفی اونا هم حل شدن.
بهتون گفتم چقدر خانم شریفی سختگیره؟ نه، خب چون نیست ?. ازمون درباره کار توی وبسیما پرسید و اینکه اگه بگن بهمون قراره استخدام بشیم، چه حسی پیدا میکنیم. جواب این سوال به چندتا دیتا نیاز داشت و سوالامونو پرسیدیم. اینجا بود که من استرس گرفتم. چرا؟ منم همیشه از اینکه نتونم به تعهدم عمل کنم استرس زیادی میگیرم. اینجا بود که خانم شریفی وارد عمل شد و منو آروم کرد و حسابی خیالم راحت شد. حرفاش خیلی منطقی بود. اما دلیل نمیشه الانم کمی استرس نداشته باشم.
آخر کار دیگه وقت رفتن بود. همه کار کردیم، خوش گذشت، باهم صحبت کردیم و نهار خوبی خوردیم. آقای اسماعیلی اومد پیشمون و یه کتاب با امضای خودشون بهمون هدیه دادن. کتاب کلاف محتوا.
آره.
دنبال توضیح بیشتری بودی؟ ندارم.
نه. خدافظ