بچۀ آخرِ خونه بودم و برادرهای بزرگترم که موقعِ دنیا اومدنِ من نوجوون بودن، برای صدا کردنِ من خیلی خلاقیت بهخرج میدادن: "شمبلیله" برای وقتایی بود که باید از اُتاق تَهی میرفتم اونیکی اتاق و مثلاً عینکِ برادرجان رو از روی میزش بهش میدادم که مبادا از جاش پاشه! "رامکال" برای اوقاتِ خوشی و دورِ همی بود و مترادفی بود برای "گوگولی". "شِوید" یه اسمِ انحصاری برای وقتهائی بود که با شویدها درخت درست میکردیم و غول میشدیم و درختها رو میخوردیم!
نوجوونیم هم گاهی به نامِ "نارسیس" خونده میشدم و خودم رو تو داستانِ "نارسیس و گلدموند"ِ هرمان هسه میدیدم. هرچند نارسیسِ هِسه مَرد بود؛ اما رفیقِ نزدیکم بود. وقتی که "پرندۀ خارزار" رو میخوندم هم دلم خواست که بر وزنِ "مگی" (که اون هم خیلی شبیهم بود) من رو "نَگی" صدا کنن؛ که البته با روحیۀ غُرغُروی من خیلی هم سازگار بود (nag تو انگلیسی بهمعنای نِق زدن هست).
اطرافیان هم همیشه به من لطف داشتند و من رو با اسمِ شناسنامهایِ "نرگس" تنها نمیذاشتن! یکی از بستگان که دختر نداشت من رو "نَزی" صدا میکرد که خیلی اسمِ دلخواستی بود؛ و پلیتکنیکیها هم "نرگول" صدام میکنن؛ هنوز...
اما از همۀ نامهایم، "نرگَویس" رو همیشه دوستتر میداشتم. این اسم رو خانداداش روم گذشته بود و وقتی صدام میکرد خودم رو یه خودنویسِ گنده میدیدم که داره مینویسه. برای همین وقتهائی که میخوام از "خودِ برساختِ جامعه"ۀ خودم فاصله بگیرم و "خودِ خودِ خودم" باشم، این اسمم هست: نرگَویس...