چند وقت پیش بود که توی اوج سردرگرمی و دلهره و بلاتکلیفی جمله ای از فروید به چشمم خورد:
"عشق و کار، سنگ بنای انسان بودن ما هستند."
روز گذشته چیزی حدود 10 ساعت کار کردم. در مسیر شرکت به خانه "روح پراگ" خواندم. شب هنگام روی متنی کار کردم. معاشرت کردم. شب با تن خسته و آسوده به خواب رفتم.
امروز صبح که در مسیر خانه به شرکت بودم، خنکای بهمن ماه به صورت م خورد و حس شادی و غم عمیقی داشتم. شادی عمیق از اینکه حس میکردم حرکت دارم و جاری ام و غم عمیق به خاطر دیگر اهالی کشورم که کاری ندارند.
نمی دانم تا چه حد این دیدگاه کودکانه است یا از سر دلسوزی یا فقط غلیان احساسات نوع دوستانه...
اما بارها، با اینکه خود هنوز وجود آرام گرفته ای ندارم به این فکر میکنم که چه بسیاری که آماده ی کار اند و خوش غیرت، اما شرایط نابسامان کشور آنها را محروم کرده...
کار، جایی برای برطرف کردن ناکامی هایمان...
کار، آرمان شهری که در دل دنیای خودمان میسازیم تا شاید بتوانیم خود را در دل ش پیدا کنیم...
در دل برای همه مان آرزو میکنم تا مسیر رقم زدن افسانه ی شخصی مان روشن شود...
کیست که گرما و شوق و دیوانگی عشق را انکار کند؟
کیست که حس هویت و استقلالی که ثمره ی کار است را منکر باشد؟
"پس به نام زندگی" هزاران بار می گویم "بی کار و عشق هرگز"