sогеиа
sогеиа
خواندن ۲ دقیقه·۳ سال پیش

تصویرگویی

Will Barnet (American 1911-2012), Chess Game, 1973, Oil on canvas
Will Barnet (American 1911-2012), Chess Game, 1973, Oil on canvas

_اممم، حالا اسب رو کجا بزارم؟! آها! اونو سه تا خونه میبرم جلو.

+شما مجبورم میکنین که دفعه بعد شکستتون بدم!

_واقعا؟

+فقط عجله نکنین پدر! آها! وزیرتون و گرفتم.

_عااا اصلا حواسم نبود!

+??!

....

+ پدر، راستش میخواستم یچیزی بهتون بگم... .

_میخوایی بگی که باهات یک انگشتی بازی کنم که بازی رو نبازی جِنی؟!

+نه، موضوع... درباره خانوم روویناست!

_اون زن خوبیه درسته؟

+خیلی ام شیکه! اما اون همه چیز رو عوض کرده. اون میخواد ما همه کار هامون رو مثل اون انجام بدیم.

_واسه همین گفتم بیاد.

+اما ما قبل از اون هم بلد بودیم!

صدای خانم رووینا هنگامی که از پشت در با سینی چرخ دار چایی وارد میشد، به گوشمان رسید:

×اوه اینا چیزایی نیست که من باید بشنوم جِنی!

شاید تو داری درست میگی! باید کارای من رو شما انجام میدادین و من دارم زیاده گویی میکنم.

حق با شماست....

×ولی تو فاکتور های یک خانم با شخصیت و اشراف زاده رو میدونی؟ میدونی که معلم هاشون باید آداب معاشرت، استفاده از لغت درست، سبک نگارش و احساس مسئولیت رو براشون آسون کنن!

و بعد هم بلافاصله با نازک کردن صدایش وغمگین نشان دادن خود، در حالی که پشت دستش را همچون زنان لوس روی پیشانی اش میگذاشت، اضافه کرد:

×آه دیگه جای من اینجا نیست!?

پدر از روی صندلی برای التیام بخشیدن به خانم رووینای به ظاهر دلشکسته برخواست:

_نه رووینا؛ این حرف رو نزنید! دخترای من به شما احتیاج دارن. من که نمیتونم بدون مقدمه اون ها رو جای خودم بنشونم. اونم  بدون معلم خصوصی...

_ درسته؟?

خانوم رووینا با زیرکی و حالت مظلومانه که فقط جلوی پدر این حالت را از خود نشان میداد، در پاسخ به حرف های پدر گفت:

×یعنی شما فکر میکنید من میتونم براتون این کارو انجام بدم؟!

و اما پدر ساده و مهربان من با دلی پاک و حالت التماس گونه درحالی که دستانش را درهم گره میکرد، گفت:

_این ثابت شده!?

تا حرف پدر را شنیدم با آشفتگی برخواستم:

+اما پدر!

پدر انگار رامِ آن زن خبیث شده بود و مطیعانه طبق خواسته های او پیش میرفت:

_شما باید به حرف های خانوم گوش بدین. ایشون میدونن چی براتون خوبه! و نمیخوام در این باره بیشتر ازین بشنوم!

مستٲصل سرم را پایین انداختم:

+بله پدر.?

و با عصبانیت و ناراحتی ناشی از عملیات شکسته خورده ام، به سوی اتاق مشترک با خواهرانم رفتم و آنتونیا نیز با میوی کوچکی از درخت پایین آمد و دنبالم راه افتاد.

ادبیاتدیالوگ
سورنا یه دختره... .
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید