_اممم، حالا اسب رو کجا بزارم؟! آها! اونو سه تا خونه میبرم جلو.
+شما مجبورم میکنین که دفعه بعد شکستتون بدم!
_واقعا؟
+فقط عجله نکنین پدر! آها! وزیرتون و گرفتم.
_عااا اصلا حواسم نبود!
+??!
....
+ پدر، راستش میخواستم یچیزی بهتون بگم... .
_میخوایی بگی که باهات یک انگشتی بازی کنم که بازی رو نبازی جِنی؟!
+نه، موضوع... درباره خانوم روویناست!
_اون زن خوبیه درسته؟
+خیلی ام شیکه! اما اون همه چیز رو عوض کرده. اون میخواد ما همه کار هامون رو مثل اون انجام بدیم.
_واسه همین گفتم بیاد.
+اما ما قبل از اون هم بلد بودیم!
صدای خانم رووینا هنگامی که از پشت در با سینی چرخ دار چایی وارد میشد، به گوشمان رسید:
×اوه اینا چیزایی نیست که من باید بشنوم جِنی!
شاید تو داری درست میگی! باید کارای من رو شما انجام میدادین و من دارم زیاده گویی میکنم.
حق با شماست....
×ولی تو فاکتور های یک خانم با شخصیت و اشراف زاده رو میدونی؟ میدونی که معلم هاشون باید آداب معاشرت، استفاده از لغت درست، سبک نگارش و احساس مسئولیت رو براشون آسون کنن!
و بعد هم بلافاصله با نازک کردن صدایش وغمگین نشان دادن خود، در حالی که پشت دستش را همچون زنان لوس روی پیشانی اش میگذاشت، اضافه کرد:
×آه دیگه جای من اینجا نیست!?
پدر از روی صندلی برای التیام بخشیدن به خانم رووینای به ظاهر دلشکسته برخواست:
_نه رووینا؛ این حرف رو نزنید! دخترای من به شما احتیاج دارن. من که نمیتونم بدون مقدمه اون ها رو جای خودم بنشونم. اونم بدون معلم خصوصی...
_ درسته؟?
خانوم رووینا با زیرکی و حالت مظلومانه که فقط جلوی پدر این حالت را از خود نشان میداد، در پاسخ به حرف های پدر گفت:
×یعنی شما فکر میکنید من میتونم براتون این کارو انجام بدم؟!
و اما پدر ساده و مهربان من با دلی پاک و حالت التماس گونه درحالی که دستانش را درهم گره میکرد، گفت:
_این ثابت شده!?
تا حرف پدر را شنیدم با آشفتگی برخواستم:
+اما پدر!
پدر انگار رامِ آن زن خبیث شده بود و مطیعانه طبق خواسته های او پیش میرفت:
_شما باید به حرف های خانوم گوش بدین. ایشون میدونن چی براتون خوبه! و نمیخوام در این باره بیشتر ازین بشنوم!
مستٲصل سرم را پایین انداختم:
+بله پدر.?
و با عصبانیت و ناراحتی ناشی از عملیات شکسته خورده ام، به سوی اتاق مشترک با خواهرانم رفتم و آنتونیا نیز با میوی کوچکی از درخت پایین آمد و دنبالم راه افتاد.