sогеиа
sогеиа
خواندن ۱۰ دقیقه·۳ سال پیش

زیبا!

زنگ تفریح بود. تنها کنار درخت کاج بزرگ مدرسه قدم میزد. جای خلوتی بود. میرفت کمی جلوتر و باز دور میزد و برمیگشت. هم کلاسی ها و هم مدرسه ای هایش باهم جمع میشدند و یا غیبت معلم هارا میکردند و یا از شخص مورد علاقه یشان در اینستاگرام و کراش هایشان میگفتند و گه گاهی هم از درسی که زنگ بعد امتحان بود، چند نفری گفت و گو میکردند.

((صدای زنگ رو نشنیدین؟! چرا نمیرین تو کلاساتون؟ بدو خانومم،بدو! الان معلم میاد سرکلاس))
معاون بود. بازهم صدای زنگ کلاس را نشنیده بود. اهسته از پله ها بالا رفت و راهی کلاس شد. طبق معمول در صندلی تک نفره و خشک ردیف جلو و کنار میز معلم نشست. به قول بچه ها <خرخوان> کلاس بود ولی بنظر خودش هیچ <پُخی> نبود و از آن دسته آدم هایی بود که فقط ادعایشان زیاد بود.

معلم ک وارد کلاس شد به رسم احترام همگی بلند شدند ، اما از زنگ قبل تا الان دانش آموزان دیگر،که طبق روال هرروزه،جاهایشان را با توجه به زنگ درسی جابه جا میکردند مشغول بودند و این جابه جایی هنوز خاتمه نیافته بود و صدای کشیده شدن صندلی ها نظم را از یک کلاس درسی که معلمش وارد شده بود، میگرفت. در دلش از همه ی همکلاسی هایش تقریبا بیزار بود ، آخر خیر سرشان دیگر سال دوم دبیرستان بودند و باید یک سری رفتار های کودکانه را کنار میگزاشتند، در کنار این بیزاری از خودش هم دلگیر بود که چرا نمیتوانست مانند آنها باشد.

زنگ فیزیک بود. درسی که امسال به آن علاقه مند شده بود، آن هم به دلیل معلم سختگیر و دوست داشتنی ای که تدریس میکرد. بعد از حضور غیاب برای آخرین زنگ، معلم دفتر را باز کرد تا پرسشی داشته باشد و او طبق روال همیشگی در درس فیزیک به طور داوطلبانه رفت پای تخته تا مبحث درس جلسه قبل را به طور کامل توضیح دهد. به نوعی روش او برای همکلاسی هایش قابل فهم تر از تدریس معلم بود و کاملا رفع اشکال میشد. کاملا هم همینطور بود، خانم گروسی کسانی را که از درس مشکل داشتند و خواستار توضیح دوباره از مبحثی بودند، راهی او میکرد و میگفت
((به خانوم دالوند بگو اون برات توضیح بده.))
و او بیشتر از قبل دلش برای فیزیک ضعف میرفت و دوست داشت بیشتر مطالعه ی آن را داشته باشد.

زنگ خانه ها که خورد. با گفتن خسته نباشید کلاس را ترک کرد و بدون هیچ حرفی با کسی راهی بیرون از مدرسه شد.
((زیبا، زیبا!))
پشت سرش را نگاه کرد. همکلاسی اش رقیه بود.
((آقا میشه جزوه امروز رو برام بفرستی؟))
با لبخند گفت ((آره حتما))
و بعد برگشت و بدون اثری از آن لبخند دو ثانیه پیش ادامه مسیر را در پیش گرفت. مادرش دور پیچ نزدیک مدرسه منتظرش بود و او بعد از اینکه پلاک ماشین را با سایه بان کردن دستانش برای دید بیشتر چک کرد، و از درستی آن مطمئن شد، به سمت ماشین رفت.

در ماشین را باز کرد و با پایین آوردن کیفش از روی دوشش و گزاشتن آن روی پایش روی صندلی جلوی ماشین نشست و سپس در ماشین را بست. مادرش همانطور که با تلفن حرف میزد راه افتاد و وقتی صد متری از پیچ سر مدرسه دور شدند صحبتش با گوشی موبایلش تمام شد.
((سلام))
(( سلام عزیزم خسته نباشی، مدرسه چطور بود؟))
((خوب بود!))

به نزدیکی خانه رسیدند و مادرش با دست فرمان عالی ای که داشت از پل کوچک سر کوچه رد شد و خیلی خوب ماشین را در 5 ثانیه درِ خانه پارک کرد. زیبا کلید را از جیب کاپشنش درآورد و زودتر از مادرش وارد راهرو شد. کفش هایش را بعد از اینکه دراورد با دست هایش برداشت و بعد از ورود به خانه رفت سمت جاکفشی که در راهروی در ورودی دیگر بود و آنجا گذاشت. برخلاف تمام اعضای خانواده 4نفره اش او وسواس زیادی در مرتب بودن، داشت و همه چیز را باید سرجایش میگزاشت. رفت داخل اتاق، فرم مدرسه اش را پس از درآوردن از چوب لباسی اویزان کرد و بعد از اسپری الکل زدن برای تمیزی بیشتر، درون کمد گذاشت. بعد از سرویس بهداشتی و شستن پاهایش با دمپایی های خیس،عادتی که خانواده اش از آن بیزار بودند، جلوی روشویی ایستاد. ابتدا دست هایش را با مایع دستشویی شست و سپس صورتش را با صابون. از روشویی خارج شد و با حوله ی مخصوصش صورتش را خشک کرد. موهایش را شانه زد. کرم دست و صورتش را زد. کمی ویتامین بر روی لب هایش مالید و کمی هم عطر زد.

((ناهار آمادست بیا غذا بخور))
با گفتن ((باشه الان)) به خواهرش محیا اورا مثل همیشه از سر خود وا کرد تا بیشتر غر نزد. اینبار، فرق داشت انگار. محیا با غر غر گفت:
((ای بابا همش میگه باشه الان. خو پاشو بیا دیگه! باید حتما همچی سر سفره باشه تا تو بیایی؟ خو حداقل بیا کمک کن. ))
با حاضر جوابی پاسخ میدهد((حالا نکه خودت اینطوری نیستی؟ باز یبار یه کاری کردیا))
و میرود سر سفره. غذا قیمه بود. غذایی که چند وقت اخیر انقدر سرو کرده بود که تقریبا ازش بدش میامد. ولی خب زیبا دختری بود که خیلی میخورد و علاقه زیادی هم به خوردن داشت. دائم الوقت دهانش با انواع و اقسام خوراکی ها و نوشیدنی ها میجنبید.و خوبی ای که داشت این بود که او ذره ای وزن برای آن همه خوراکی اضافه نمیکرد. ویژگی ای که محیا و مادرش به زیبا وپدرش برای داشتن آن حسودی میکردند. بعد از اتمام ناهار و جمع شدن ظرف ها توسط زیبا و شسته شدن ان توسط مادر خانه، زیبا به اتاقش رفت و خوابید.

بعد از ظهر ساعت 4 کلاس آنلاین زیست داشت بعد از آن باید برنامه درسی اش را تکمیل میکرد و دوباره در ساعت 7 کلاس انلاین فیزیک را میگزراند. کاری که هر روز انجام میداد؛ شرکت در کلاس های انلاین مختلف و تکمیل برنامه با توجه به روز هفته و برنامه ی فردای مدرسه و مطابق با ازمون آخر هفته. و خوابیدن مجازی در ساعت 12 به دلیل غر غر های مادر و خوابیدن حقیقی در ساعت 2 بامداد به دلیل روح سرکش و لجباز، بعد از اتمام گشت و گذار بیهوده در اینترنت و گوش دادن آهنگ هایی که اخیرا به بیکلامی بودنشان روی آورده بود و خواندن چند داستان کوتاه در ویرگول و گزاشتن نظر برای تشویق نویسنده نوپا و پاک کردنش بعد از گذشت دوثانیه به دلیل اینکه نظرش چه اهمیتی دارد، وقتی که آدم های دیگر بهتر سخن میگویند و ابراز احساسات میکنند؛ روزش را پایان میبخشید و دوباره در ساعت 6ونیم صبح به آن اجازه آغاز میداد.

زنگ اول دینی داشت. به صورت داوطلبی برای پرسش سرکلاسی اعلام آمادگی کرده بود و بعد از گوش دادن به تدریس معلم و شنیدن صدای زنگ تفریح خود را به حیاط مدرسه رساند. در تایم زنگ تفریح ها کار های مختلفی میکرد؛ یا کنار درخت بزرگ بود یا روی نیمکت نشسته بود و کتاب میخواند یا با معاون مدرسه و درکنارش در حیاط قدم میزد و یا حتی خیلی کم پیش میامد برای اینکه احساس کند جزوی از دانش آموزان است میرفت و کنار بقیه بچه ها در گوشه ای از دایره ی تشکیل شده از همکلاسی هایش می ایستاد و به حرفهایشان گوش میکرد. قهقه های بلندی سر میداد و به صورت ناگهانی، انگار که کسی در ذهنش میگفت <تو اینجا چیکار میکنی؟> خودش را از دایره بیرون میکشید. جالب بود که هیچگاه، هیچکس متوجه عدم حضور ناگهانی او نمیشد. و همه به بحث شان ادامه میدادند و او بیزار تر از قبل میشد. از خودش و همکلاسی هایش.

برای زیبا، هیچ یک از آن آدم ها، دوستش نبودند و او به آنها میگفت <همکلاسی>. و بیشتر از یک رابطه همکلاسی بین دونفر ، زیبا به دوستانش بها نمیداد و اجازه هم نمیداد که رابطه را بیش تر از پیش جلو ببرند. دلیل این کار او این بود که او علاقه ای به صحبت درباره پسر های مختلف و خوش چهره نداشت. علاقه ای نداشت که با همکلاسی هایش درباره صحفه های اینستاگرامی ، بلاگر های معروف و آهنگ های تازه منتشر شده از فلان خواننده مشهور، یا فیلم های معروف روز که درحال اکران بودند، گفت و گو داشته باشد. و همچنین دلش نمیخواست درباره احساساتش و اتفاق هایی که برایش در طول روز نمی افتاد به دیگران چیزی بگوید. نمیخواست با آنها ارتباط برقرار کند. نمیخواست حرفی بیش از اندازه بزند. زیبا موضوع ((هیچکس به او اهمیت نمیدهد و دیگران فقط خودشان برایشان مهم است)) را خیلی بزرگ کرده بود. به طوری که رفتار هرکسی را که از او درخواستی میکرد یا با او برخوردی داشت و صحبتی با او میکرد را زیر ذره بین میبرد و در اخر به یک نتیجه میرسید:
((اینم برای اینکه حوصلش سر رفته بود و اینو ازم میخواست باهام حرف زد))

مشکل زیبا این بود. اینکه او میدانست دیگران حق دارند. و حقیقت زندگی هم اینست. که بی توجه به دیگران زندگی خودت را بگذرانی و از دیگران توقعی برای درک خودت نداشته باشی. او همه این هارا میدانست و به دلیل این موضوع از دیگران فاصله میگرفت. با خود میگفت:
((منی که واسشون مهم نیستم و اصلا اهمیتی به خوب بودن و بد بودن حالم نمیدن؛ چرا برم باهاشون حرف بزنم و بهشون احساس اینکه بهم نزدیکن رو بدم؟))

زیبا از خودش بیزار بود. او ازینکه همه چیز را میدانست و نمیتوانست دوایی برای درد حس تنهاییش و یا حتی کمتر احساس شدنش داشته باشد، بیزار بود. احساس بیزاری او به حدی رسیده بود که فکر میکرد، بدرد هیچکاری نمیخورد ، بی عرضه است و از عهده هیچکاری بر نمیاید. او نمیتواند از پس ارزویی هایی که یک مادر برای فرزندش دارد و دلش میخواهد او را در بهترین زندگی ببیند و برایش هر هزینه ای میکرد تا به موفقیت برسد بر بیاید و همش با خود میگفت:
((من ارزش ندارم که برام اینهمه خرج میکنن. من همه تلاش هاشون رو دارم به باد میدم))
او خیلی وقت بود که دیگر جلوی آینه نمیرفت. یا حتی اگرم میرفت، فقط برای این بود که موقع خارج شدن از خانه بود و برای مرتب ظاهر شدن جلوی دیگران،باید اطمینان حاصل میکرد. خیلی وقت ها پیش زیبا میرقصید؛ با هر اهنگی که پلی میشد. و جلوی آینه قربان صدقه ی خودش میرفت و از زیبا بودنش صد ها بار خدا را شکر میکرد و رویش را به سمت مادرش میگرداند و با خنده ی دلبرانه ای که همراهِ با صدایش میکرد، میگفت:
((مامان؟ من خیلی خوشگلم نه؟))

زیبا میدانست و زجر میکشید. میدانست افسرده شده و توانایی گریه کردن نداشت. 6ماه بود که او گریه نکرده بود. گلویش درد میکرد و او توانایی ای برای التیام بخشیدن به آن درد را نداشت. او رباتی بود که خودش را با توجه به روز هفته برنامه ریزی میکرد و در شب خود را شارژ میکرد. خودش را خیلی دست کم میگیرفت و اعتماد بنفسش به شدت کاهش پیدا کرده بدد. الکی استرس میگرفت و همچیز را به گند میکشید؛حتی آن کار هایی که چندین و چند بار از قبل خودش را برایش آماده کرده بود. مثلا چند هفته پیش وقتی رفت تا انشایش را بخواند، درحالی که 3 ساعت تمام، شب قبل تمرین کرده بود تا تُپُق نزند هنگام خواندن، تند نخواند، نفس کم نیارد،قلبش تند نزند و استرس نگیرد و هر چیز احتمالی دیگر، تنها همه چیز در دقیقه اول خوب بود. کم کم رخوت بدنش شروع شد. تمام اندام های بدنش بی حس شدند و پاهایش در حالت ایستاده، میلرزید. متنی که میخواند را به دلیل صدای بلند تپش قلبش در گوش هایش نمیشنید و تمام زور و قدرتش را جمع کرده بود تا همان وسط کلاس تا اتمام آن متن کذایی، پخش نشود. بقای زندگی عادی، برایش سخت شده بود. در طول روز، نفس هایش برایش سخت میشد و از صمیم قلب آرزوی ریختن چند قطره اشک از چشمه خشکیده چشمانش را داشت.

سر امتحان بود. امتحان ریاضی. شب قبل کلی خوانده بود و الان سوال ها را هرچند که برایش آشنا بود نمیتوانست حل کند و در تک تک آنها مانده بود. زمانی کم هم داشت. فقط یک ربع! سوال ها را نصفه نیمه نوشت و فقط یکی را به جواب نهایی رساند. در اخر وقتی برگه ها گرفته شد، و زمان حل آنها توسط دبیر رسید. اوضاع خنده داری بود. تمام آنها را میدانست. ولی هیچ کدام را ننوشته بود.
<تو بدرد هیچی نمیخوری! دیدی بازم گند زدی؟ خاک تو سرت تو حتی از پس یه امتحان ساده هم برنیومدی چطوری میخوایی دوروز دیگه کنکور بدی و سوالای فضایی رو جواب بدی! هه! تو حتی تو زندگیتم بدرد نمیخوری! حتی نمیتونی از پس خودت بربیایی! تو نمیتونی هیچکیو خوشحال کنی! تو حتی نمیتونی بخندی! (هه) _تو!_ بدرد هیچی نمیخوری! بدرد هیچی نمیخوری! بدرد هیچی نمیخورییییییییییی!>
((آقا اجازه! میشه برم بیرون؟))
حالش را که دید؛ فقط سر تکان داد و اجازه را صادر کرد. زیبا با عجله از کلاس زد بیرون به نگاهای عجیب بقیه توجهی نکرد. نفسش تنگ شده بود. در حالی که گلویش را گرفته بود خودش را از راهروی طولانی شده در آن لحظه، به حیاط رساند. خودش را کنار درخت بزرگ انداخت.
<تو بدرد نمیخوری!>
گلویش را بیشتر فشرد و حال زارش را بالاخره پایان بخشید.
هق زد.
داد زد.
و...
گریه کرد.

دانش آموزمدرسهاجتماعیروانشناسی
سورنا یه دختره... .
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید