قصهی من و ماشینها یه چیزیه تو مایههای یک رابطهی سمی و پیچیده که دیگه رنگ و بوی کهنگی گرفته. هی کات میکنیم و برمیگردیم به همدیگه. عادت کردیم به دوست داشتن هم، اما اونی که همیشه رفته و باز برگشته من بودم و ماشین، یار باوفایی بوده که منتظرم مینشسته تا برم و دورامو بزنم و برگردم و در آغوشش بشینم. سلیقهمم توی ماشینها که حرف نداره! گرچه کمی متفاوت از بقیهست، اما حداقل خودم انتخابش کردم. اولین ماشینی که عاشقش شدم، گاو زرد نام داشت. وانتنیسان رنگورورفتهی سازمانی دایی. هرکسی توی فامیل کاری داشت، دایی با گاو زردش میومد کمک. ارتفاع اتاق وانت کوتاه بود و وقتی از روی دستاندازها رد میشد، باید از هر جایی که دستت میرسید میگرفتی تا نیفتی پایین. همبازی بچگیم، دخترخاله میترسید از نشستن و من اما خیرهتر از اون بودم که بخوام دست رد به چنین هیجانی بزنم.
دایی پشت گاوش که مینشست، چنان سرعت میگرفت که هر بچهای اون پشت نشسته بود، سر هر دستانداز چنان میرفت هوا و سقوط میکرد روی نیمکت فلزی که اگه مراقب نبود، تا مدتها درد بدن و نشیمنگاه امونش نمیداد که بتونه راحت بشینه. 6 ساله بودم و بابا و مامان از حج عمره بر میگشتن. همراه پسرخالهها و پسرداییها از در و دیوار گاو میرفتم بالا و گوسفندی که پشتش سوار بود رو تماشا میکردم. دایی بزرگتر، قمه به دست میدوید دنبال ما و تهدید میکرد که کاری به گوسفند بیچاره نداشته باشیم، وگرنه گوشامونو با همین چاقو میبرّه. همون گوسفندی که یک ساعت بعدش، نشسته بود بالای سرش و با همون قمهای که حتی تیزش نکرده بود، بیخ تا بیخ حیفش کرد.
بابا عاشق ماشینها بود. هر موجود مکانیکی و الکترونیکی که به بازار میومد، توی خونهی ما پیدا میشد. تلویزیون و رادیو و ضبط صوت در مدل های مختلف و VHS و CD پلیر و بعدشم که کامپیوتر دسکتاپ. همیشه سرگرم باز کردن و بستن بود و تهش یه پیچی هم اضافه میآورد. اما اون ماشینی که بیشتر از همه باهاش سروکله میزد، جذابیتی داشت مستقل از همه ی این دستگاهها. ماشین سفید ما شبیه آدمهایی بود که سنشون از رفتارشون پیداست. 8 سالش بود، اما اونقدر خسته و از پا افتاده بود که گمونم توی دنیای ماشینها به سنی رسیده بود که وسط خیابون با هر دنده عوض کردن، می غرید و می لرزید و بقیه ماشین ها رو فحش می داد.
ماشین ما هم وقار داشت و هم خستگی زیر پوست آهنینش موج میزد. رنگش یه بال مگس از سفید برگشته بود. لابهلای درزها و ترکهای پوستش و زیر خط و خش و صافکاریهای بی سلیقهش، سایههای نخودی و استخونی جمع شده بود؛ مثل پیراهن تابستونی سفیدی که توش عرق کرده و زیاد شسته باشنش. بوی داخلش شبیه بقیهی ماشینهای نویی نبود که بعدها به مشامم خورد. چیزی بین موکت نمکشیده و پارچهی آفتاب خوردهای رو داشت که دقیقاً 8 ساله رنگ تمیزی به خودش ندیده و رد نشیمن و پشت تکتک مسافراش رو با خودش سوغات آورده برای ما. بوی بدی نبود، اما خاص بود؛ حتی توی ماشین رانندههای اسنپ هم دیگه حس نمیشه کردش.
ماشین سفید ما حتی خط بوش رو هم با امضای اصیل خودش حفظ کرده بود. زهوار صندلیهاش در رفته بود و فنرهاش مختار بودن هربار که روشون مینشینی، کجای نشیمنت فرو برن. روکش نوکمدادیش که حالا به ذغالی میزد، همیشه کمی زبر بود و رد نشستنت روش می موند. اگه خوب گوش می دادی، وقت نشستن با قیژقیژ هر فنر، انگار یه آخ کوتاه از نهاد ماشین بلند میشد و خستگیشو با صدای بلند فریاد میزد. انگاری با زبون بی زبونی بهت میگفت: «دیگه توان ادامه دادن ندارم!». من 33 ساله، حالا که میخوام کمر راست کنم، همون صدا رو از ستون فقراتم میشنوم و یاد میکنم از ماشینی که 13 سالگی سوارش میشدم. کمربندهاش هیچوقت کار نمیکردن. اونقدر محکم و ناگهانی کشیده بودنشون که شبیه زبون گاو شده بود. بابا هربار با حوصله و دستی رولش میکرد و مامان هربار اونقدر سریع می کشیدش بیرون که دیگه نقش محافظتیش رو از دست میداد و محض تزئین و جریمه نشدن میبستش و داد راننده رو هم درمیآورد. اون وقتا تازه کمربند بستن مد شده بود و برای پدر و مادر قانونمدار من، تبعیت لازم بود.
ماشین سفید ما مثل پیرمرد لجبازی بود که اگر باهاش مدارا نمیکردی، هیچ همکاریای نشان نمیداد. رادیوضبطی داشت مثل خودش خسته. یه وقتایی که از پخش کردن خسته میشد، دل و رودهی نوار رو در میآورد و باید با یک مداد یا خودکار، باقیمانده نوار قهوهای رو از توی اون مستطیل باریک و سیاه میکشیدیم بیرون. فشار دادن نوار با انگشت اشاره به داخل ضبط و شنیدن صدای تیکتیک، اوج تکنولوژی بود برام و ذوق میکردم از فشردن دکمهی ایجکت که نوار رو با سرعت تف میکرد بیرون. گاهی اونقدر این کارو انجام میدادم که بازم داد راننده در میاومد. وقتی به ته آهنگهای ضبط شده میرسید، صدای خشخش و سکوتی که پخش میشد رو دوست داشتم؛ شبیه صدای روح ماشین بود برام.
عاشق این بودم که هرکسی غیر از خانواده سوار ماشین میشد، آهنگ محبوبم رو پخش و صداش رو بلند کنم. ماشین هم همکاری میکرد و اگر از غریبهی سرنشین خودش میاومد، پخش رو برامون روان اجرا میکرد و سر هر دستانداز قطع نمیشد. پیکان سفید یخچالی ما در انتخاب آدمها هم امضای خودش رو داشت. صدای موتور مدل هفتاد و ششاش شبیه همون پیرمردی بود که بعد از یک پیادهروی طولانی به نفسنفس افتاده. زمستونها، شیب تند و طولانی کوچه رو تاب نمیآورد و با دنده سنگین و هل دادنهای ما، میرسید به پارکینگ که بابا مخصوص او سرپوشیده ساخته بودش تا موتورش یخ نزنه. وقتی سرعت میگرفت، بدنهش میلرزید و با تمام وجودش؛ از آینهها گرفته تا پلاک عقب و اگزوز پردودش، اعلام حضور میکردن. این پیکان سفید یخچالی برای من و بابا فقط یک ماشین نبود، شخصیتی داشت پیر، غرغرو، وفادار و دوستداشتنی.
نوروز 84 با همین پیرمرد، عزم سفر کردیم. قرار بود فروخته و با پراید جایگزین بشه و وداع با این موجود خسته باید مناسب و درخور شأنش صورت میگرفت. دم تحویل سال، توی یکی از میدونهای شهر بندرعباس، نشستیم و بابا تلویزیون بیسیم و سیاهسفید توشیبا که با یه آنتن کار میکرد رو راه انداخت تا پخش مراسم از حرم رو ببینیم. همهچیز عادی بود تا اینکه توی اولین دقایق سال جدید، خواهرم میخواست چیزی از توی ماشین برداره و دید درها قفلن و سوئیچ داخل ماشین. دو تا خانواده شیرازی کمک کردن و شیشه رو با دست پایین کشیدن تا بتونن قفل در رو باز کنن. فردای اون روز توی جاده، خراب شد و نیاز به تعویض قطعه پیدا کرد. آخرش سفر به هر ترتیبی تموم شد، اما بابا هر بار که اون خاطره رو تعریف میکرد، می گفتماشین فهمیده بود میخوایم بفروشیمش. از اون روزها گذشت و ماشینهای زیادی عوض کردیم، اما هیچکدوم نه شخصیت اون پیکان سفید رو داشتن و نه اصالتش رو. زیبا بود و محکم. هر مسیری رو میرفت و کم پیش میاومد اذیت کنه.
این خاطرات و علاقهی بابا به پیکان یخچالیش، من رو هم به ماشینهای کلاسیک علاقهمند کرد. هیچوقت اهمیتی نمی دادم به اینکه ماشینی که سوار میشم چیه، جز اینکه قدیمی و باشه و روحش رو بتونم حس کنم. طنز ماجرا اینجاست که در عمرم هرگز رانندگی نکردهام و عاشق سرعتم. تنها تجربیات پشت فرمون نشستنم توی بازیهای Need for Speed و Carmegeddon و GTA بوده و بس. همونم مدام در حال برعکس رفتن مسیر بودم، یا زیر گرفتن آدمها و با سرعت رفتن توی گاردریل و شیرجه زدن توی دریا. باید اعتراف کنم که اگر راننده میشدم، تا امروز 90 بار کشته شده بودم و 300 بار آدم کشته بودم. تنها در خیالم، توی جادههای تمیز و صاف، پشت پیکان جوانان گوجهای تیونینگ شدهام میرونم، بیخیال توی نقشهها میچرخم و وقت تعقیب و گریز، نیترو رو چنان آزاد میکنم که همون لحظه مثل یک توپ آتشین پرتاب بشم ته خیابون. من عاشق ماشینها هستم، اما هیچوقت دست به فرمون نزدهام. با این حال، صدای موتور، بوی داخل خودرو، لرزش بدنه و سرعت و ترمز گرفتنهای ناگهانی رانندههایی که مهمان ماشینشون هستم، خاطرههام رو برام زنده میکنن، بیآنکه حتی یک کیلومتر واقعی رانده باشم. بله، من راننده نیستم و کل عمرم یک مرتبه هم پشت فرمان ننشستهام. اما داشتن کلکسیون ماشین کلاسیک یکی از آرزوهاییست که برای خودم دارم؛ آرزویی که امیدوارم یک روز، جایی در دنیا، بتونم بهش برسم.
گاهی فکر میکنم شاید روزی بالاخره رانندگی یاد بگیرم، اما یه صدایی توی ذهنم بهم میگه: «اگه نمیتونی بیشتر از 100 تا سرعت رو توی خیابون برونی و اتفاقی برات نیفته، همون بهتر که پشت فرمون نشینی. راننده نشدن تو به نفع خودت و دنیا بوده تا حالا!». درواقع اگر قرار بود واقعاً پشت فرمون بنشینم، امروز احتمالاً این خاطره رو از بیمارستان مینوشتم یا اصلاً نوشته نمیشد. سرعت رو بیش از اندازه دوست دارم؛ آنقدری که سرنوشت محتاطانه ترجیح داد من رو فقط در صندلی شاگرد بنشونه، نه پشت رُل. شاید روزی دوباره بتونم روی صندلی عقب پیکان دیگری بنشینم؛ همون جایی که بزرگ شدم، جهان بیرون از خونه رو شناختم، خیالپردازی کردم و هنوز هم از اونجا دنیا رو تماشا میکنم؛ بیخطر، اما پرسرعت. ماشین همیشه یار باوفای من بوده و میدونم همچنان منتظرم میمونه تا یه روزی انتخابش کنم و فرمونشو بگیرم و یه جادهی بیانتها رو بگیریم و دنده عقب با اتو ابزار بریم دنبال سرنوشتمون.
#دنده_عقب_با_اتو_ابزار