𝑸𝒖𝒆𝒆𝒏
𝑸𝒖𝒆𝒆𝒏
خواندن ۲ دقیقه·۲ ماه پیش

حرف‌های ناگفته...

-داشتم به این فکر می‌کردم که اگه زندگی‌ام زودتر از آن چیزی که فکر می‌کردم به پایان برسد چه؟ زمانی که هنوز موفق نشده باشم که خیلی چیزها را بفهمم یا خیلی از حرف‌ها را بگویم! از ناکامی می‌ترسم! من به دنبال کشف حقیقت‌ها هستم و باید به پاسخ تک‌تک سوالام برسم؛ من از ناکام شدن کلماتم می‌ترسم؛ از نصفه و نیمه رها شدنشان! کلماتی که نتوانستند به جمله تبدیل بشوند و قرار است که گوشه‌ای از خاطره‌ها خاک بخورند. من از نافرجامی جمله‌ها می‌ترسم جملاتی که نتوانستند کتاب شوند؛ اگر خدا کتاب زندگی مرا کامل نکند چه؟ اگه به پیری نرسم چه؟

خیلی از حرفا رو دوست دارم فریاد بزنم، خیلی چیزا رو می‌خوام از زندگی بفهمم. هنوز پرده‌ی حقیقت جلو چشام برداشته نشده؛ می‌دونم که زندگی یه راز پنهون داره و من از اون بی‌خبرم می‌خوام بفهمم.

- نویسنده‌ی داستان زندگی من! این اجازه رو بهم میدی؟

می‌دونم می‌تونی همین الان منو از داستانت حذف کنی یا منو بُکشی و یا برعکس به جواب سوالام برسونیم هر کاری از دست تو بر میاد، چون نویسنده تویی! ما مثل عروسک‌های خیمه شب‌بازی هستیم و تو پشت پرده ما رو می گردونی و زنده‌مون می‌کنی.

- نکنه ما هم واقعی نباشیم؟ مثل اون عروسک‌ها! ولی نه! تو با نویسنده‌های دیگه فرق داری، تو نمی‌تونی اینجوری باشی!

بعضی از نویسنده‌ها متن خیالی، بعضی‌ها هم داستان واقعی زندگی آدما رو می‌نویسن. ولی میدونم تو مثل هیچکدوم نیستی، بهمون اختیار و حقِ تغییر میدی مگه نه؟ تغییر سرنوشت! هنوز خیلی مسئله حل نشده تو ذهنم دارم که تا به جوابشون نرسم دست بردار نیستم و عمیقأ به هر کدومشون فکر میکنم.

   من عاشق فکر کردنم؛ عاشق اینم که ساعت ها بشینم با خودم حرف بزنم؛ تو ذهنم ول‌وله‌ای به‌پاست. من از این خلوت کردنا با خودم خوشم میاد، بعضی وقتا به تنهایی و سکوت شدیداً احتیاج دارم. آدما و سرو صدای زیاد باعث میشن که بغض تو گلوم گیر کنه، ذهنم از کمات درهم و ورهم انباشته بشه و برم یه جایی جیغ بکشم اما نمی‌تونم جیغ بکشم و فقط با آهنگ بی کلام فریادم، تمام کلمات به بند کشیده رو از ذهنم خارج می‌کنم توی دفتر رهاشون می‌کنم. این‌جوری احساس می‌کنم دارم پرنده‌ای رو از قفس رها می‌کنم. تنهایی حتی ترساش هم برام هیجان انگیزه. من می‌خوام بدونم آخر داستان چی میشه! نمی‌خوام بدون آگاهی بمیرم.
من عاشق فکر کردنم؛ عاشق اینم که ساعت ها بشینم با خودم حرف بزنم؛ تو ذهنم ول‌وله‌ای به‌پاست. من از این خلوت کردنا با خودم خوشم میاد، بعضی وقتا به تنهایی و سکوت شدیداً احتیاج دارم. آدما و سرو صدای زیاد باعث میشن که بغض تو گلوم گیر کنه، ذهنم از کمات درهم و ورهم انباشته بشه و برم یه جایی جیغ بکشم اما نمی‌تونم جیغ بکشم و فقط با آهنگ بی کلام فریادم، تمام کلمات به بند کشیده رو از ذهنم خارج می‌کنم توی دفتر رهاشون می‌کنم. این‌جوری احساس می‌کنم دارم پرنده‌ای رو از قفس رها می‌کنم. تنهایی حتی ترساش هم برام هیجان انگیزه. من می‌خوام بدونم آخر داستان چی میشه! نمی‌خوام بدون آگاهی بمیرم.







چه حرف‌ها که ناگفته مانده‌اند...

پ.ن: جدیدا آدما تو سن کم؛ جونشونو از دست میدن حالا بنا به هر دلایلی، همچین مرگ و میرهایی خیلی شایع شده. به این فکر کردم که هنوز این آدما خیلی از جاها نرفتن، خیلی از غذاها رو امتحان نکردن، شاید هنوز زندگی هم نکردن، خیلی از حرفا رو نگفتن و یا نرسیدن که بگن! و احساس کردم این ناعدالتیه که وسط راه خلاصه بشی، نرسیده به پایان ختم بشی. و این متن رو از روی نظر شخصیم نوشتم! حرف‌های ناگفته...

داستان زندگیمرگپاسخخلاصه
و‌ سبز‌ خواهی‌‌شد؛ با‌ باریکه‌ کوچکی‌ از ‹ نور › ! - مبتلا به قلم🤍☕
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید