𝑸𝒖𝒆𝒆𝒏
𝑸𝒖𝒆𝒆𝒏
خواندن ۴ دقیقه·۲ ماه پیش

«صدای آیه‌ها»

صدایی که به قلب و روح آرامش تذریق می‌کند؛ صدایی که تمام محفظه‌ی ذهنم را تهی از نگرانی و اندوه می‌کند؛

صدایی که مرا از تنش‌ها دور و آرامم می‌کند، صدایی که قلبم را در آغوش پر مهرش جای می‌دهد،

صدایی که قشنگ‌‌ترین آهنگ دنیا را دارد،

صدایی ملکوتی!

صدایی که بوی خدا را می‌دهد،

صدایی که نور را به چهره و پاکی را به قلب هدیه می‌کند،

همان صدای هدایت کننده به سمت نور و روشنایی!

همان صدایی که از قلبش ندای زیبایی‌ها به گوش می‌رسد،

همان صدای معجزه‌گر!

صدای آیه‌ها...

بجز قرآن نمی‌بینم دوایت که قرآن‌ست این‌جا رهنمایت! «عطار»
بجز قرآن نمی‌بینم دوایت که قرآن‌ست این‌جا رهنمایت! «عطار»



انگار روحم درون قفسی تنگ و تاریک محبوس شده بود، احساس بدی داشتم؛ انگار دستانم را با زنجیری به بند اسارت کشیده بودند. قلبم! قلبم را در طوفان رها ساخته بودند، همان‌هایی که برایشان قایق بودم، همان‌هایی که فکر می‌کردم یک روز دستم را می‌گیرند؛ همان هایی که از صمیم قلب دوست‌شان داشتم. پریشان بودم و محکوم به تحملِ این طوفان عظیم. هیچ‌کس به فریادم نرسید، هیچ‌کس! خودم به سختی شنا کردم و در میان امواج به دنبال قلبی می‌گشتم که صادقانه دوستم داشته باشد، از بس شنا کرده بودم توانم را از دست داده بودم، ناگهان چشم‌هایم سیاهی رفتند؛ وقتی بیدار شدم خود را روی خشکی یافتم، اما جایی که دور تا دورش آب بود. یک جزیره! دیگر از طوفان خبری نبود؛ من نجات پیدا کرده بودم، صدایی از آسمان شنیده می‌شد. سوره‌ی یاسین! درست است قلب را یافتم، آن سوره‌ای بود که قلب قرآن بود، کسی جز خدا مرا دوست نداشت؛ یا لااقل به اندازه او دوستم نداشتند. از جایم برخاستم کمی قدم زدم، از دور چشمم به خانه‌ای افتاد؛ این‌جا متروکه نبود، آدم زندگی می‌کرد. نزدیک کلبه رفتم از داخل کلبه صدای تلاوت قرآن می‌آمد، صدای یک پیرزن بود. در زدم آمد و مرا به داخل اتاق برد. او تنهای تنها بود. قندیل کم‌فروقی روی میز قرار داشت که دیدن را برای دیدگان کم‌سوی پیرزن دشوار می‌کرد؛ به آن گفتم: - می‌شود باز هم قرآن بخوانی؟ شروع کرد به خواندن، هر واژه‌ای از قرآن که ادا می‌شد، قلبم را آرام می‌کرد؛ از میان واژه‌های پنهانش صدایی شنیده می‌شد که می‌گفت: این‌جا، جایت امن است؛ من همیشه از تو مراقبت خواهم کرد، قلبت را به من بسپار! من بهترین دوستت خواهم شد، فقط همان صدا! یک صدا بود دیگر! اما عمیق احساس کردم که نیرویی قدرتمند از قلبم محافظت می‌کند؛ روحم را غرق آرامش و شادی می‌گرداند. به من عزت نفس می‌داد وجدانم را راحت می‌کرد؛ حس ارزشمندی و دلگرمی را به قلبم هدیه می‌کرد. ناگهان از خواب پریدم: - وای یعنی چی تمام مدت داشتم خواب می‌دیدم؟ رفتم بیرون هوا تاریک بود؛ ساعت، چهار صبح بود. باز آمدم داخل اتاق هر کار می‌کردم خوابم نمی‌برد؛ موذن اذان را گفت صدای اذان که آمد، رفتم وضو گرفتم و نمازم را خواندم. حس خوبی داشتم؛ حس آرامشی عمیق، حس نزدیکی به خدا، نزدیک! خیلی نزدیک! خیلی خیلی نزدیک!


مناجات با خدای خویش:

خدایا صدایم را بشنو! حرف‌های ناگفته زیادی دارم؛ می‌خواستم بگویم فراتر از بی‌نهایت‌ها دوستت دارم، جوری که نمی‌توان برایش اندازه‌ای در نظر گرفت، جوری که درون ذهن هیچ‌ جنبنده‌ای نخواهد گنجید. - مگر قلب را برای این وسیع نکردی! برای این که بی‌اندازه دوستت بدارد؟ قلب من کوچک‌است، اما فقط ظاهرش! قلب را جوری وسیع کردی که برای دوست داشتن همه جا دارد؛ یک قلب می‌تواند تمام آدم‌ها را در خود جای دهد، بستگی به فکر ما دارد، به عقل‌مان که چگونه به قلب خویش می‌نگریم.

خدایا! جهان هستی تاریک و تار است؛ مرا با نور هدایتت به مقصد برسان؛ همان مقصدی که تو برایم هدف قرارش دادی. پروردگارا! به من توان انجام دادن آنچه که مرا به آن دستور فرمودی عطا کن! خداوندا! به من قدرت تشخیص حق از باطل را عنایت فرما. خدایا! کاری کن که جز مسیر تو قدم نگذرارم و خلاف آن‌چه که مرا به آن دستور دادی انجام ندهم. خدایا! شیطان لعین را از من دور بگردان و مرا از حیله‌های او آگاه ساز تا بتوانم از او دوری ورزم. خدایا نهال آرامش را دروجودم پُربار ساز، همان آرامشی که با وجود تو تحقق می‌یابد. خدایا! به من اراده‌‌ای قوی بده که در انجام هدف‌هایم تعهد لازم را داشته باشم. خدایا از اشتباهاتم درگذر و مرا از نیکوکاران بگردان.

الـهـی آمـیـن!

تلاوت قرآنعزت نفس
و‌ سبز‌ خواهی‌‌شد؛ با‌ باریکه‌ کوچکی‌ از ‹ نور › ! - مبتلا به قلم🤍☕
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید