-داشتم به این فکر میکردم که اگه زندگیام زودتر از آن چیزی که فکر میکردم به پایان برسد چه؟ زمانی که هنوز موفق نشده باشم که خیلی چیزها را بفهمم یا خیلی از حرفها را بگویم! از ناکامی میترسم! من به دنبال کشف حقیقتها هستم و باید به پاسخ تکتک سوالام برسم؛ من از ناکام شدن کلماتم میترسم؛ از نصفه و نیمه رها شدنشان! کلماتی که نتوانستند به جمله تبدیل بشوند و قرار است که گوشهای از خاطرهها خاک بخورند. من از نافرجامی جملهها میترسم جملاتی که نتوانستند کتاب شوند؛ اگر خدا کتاب زندگی مرا کامل نکند چه؟ اگه به پیری نرسم چه؟
خیلی از حرفا رو دوست دارم فریاد بزنم، خیلی چیزا رو میخوام از زندگی بفهمم. هنوز پردهی حقیقت جلو چشام برداشته نشده؛ میدونم که زندگی یه راز پنهون داره و من از اون بیخبرم میخوام بفهمم.
- نویسندهی داستان زندگی من! این اجازه رو بهم میدی؟
میدونم میتونی همین الان منو از داستانت حذف کنی یا منو بُکشی و یا برعکس به جواب سوالام برسونیم هر کاری از دست تو بر میاد، چون نویسنده تویی! ما مثل عروسکهای خیمه شببازی هستیم و تو پشت پرده ما رو می گردونی و زندهمون میکنی.
- نکنه ما هم واقعی نباشیم؟ مثل اون عروسکها! ولی نه! تو با نویسندههای دیگه فرق داری، تو نمیتونی اینجوری باشی!
بعضی از نویسندهها متن خیالی، بعضیها هم داستان واقعی زندگی آدما رو مینویسن. ولی میدونم تو مثل هیچکدوم نیستی، بهمون اختیار و حقِ تغییر میدی مگه نه؟ تغییر سرنوشت! هنوز خیلی مسئله حل نشده تو ذهنم دارم که تا به جوابشون نرسم دست بردار نیستم و عمیقأ به هر کدومشون فکر میکنم.
چه حرفها که ناگفته ماندهاند...
پ.ن: جدیدا آدما تو سن کم؛ جونشونو از دست میدن حالا بنا به هر دلایلی، همچین مرگ و میرهایی خیلی شایع شده. به این فکر کردم که هنوز این آدما خیلی از جاها نرفتن، خیلی از غذاها رو امتحان نکردن، شاید هنوز زندگی هم نکردن، خیلی از حرفا رو نگفتن و یا نرسیدن که بگن! و احساس کردم این ناعدالتیه که وسط راه خلاصه بشی، نرسیده به پایان ختم بشی. و این متن رو از روی نظر شخصیم نوشتم! حرفهای ناگفته...