این مطلبی که اینجا به اشتراک میذارم رو 20 سپتامبر امسال نوشتم؛ یعنی 29 شهریور.
حال و هوای این روزهای من؛
من احساس گمشدگی میکنم. احساس میکنم هر روز ایمان و دین خود را از دست میدهم (as The Weeknd (says: I'm losing my religion everyday. روزها که بلند میشم، تپش قلب ریزی دارم. با خودم میگم بیخیال اخبار رو نگاه نکن، اما تا چشمم رو باز میکنم اول یه سر فارس نیوز، بعد بی بی سی، بعد هم شریف توییتر؛ مثلا از هر طرفی خونده باشم چیزی و بعد قضاوت کنم!
در همین حین، خود کلنجاری آزارم میده. امروز صبح که پنجره باز بود، یک نسیم پاییزی خنک اومد و من رو برد به دوران دبیرستان و لیسانس که فارغ از سختی دنیا و استرس های بعد از 25 سالگی بودم و یهو دلم برای عرفان تنگ شد (عرفان دوست صمیمی من از دبیرستان) و تف و لعنت بود که به این دنیا و زندگی فرستادم. با اینکه ایران هم بودم، هفته ای یکی دوبار عرفان رو میدیدم، ولی بین دوستام، یه نزدیکی دیگه ای باهاش داشتم. اما فرصتی برای گریستن نبود چون چند دقیقه دیگه باید آماده مصاحبه بین ترم من باب کارآموزی میشدم. بهش پیغام دادم، گفت دیشب مریض بوده و تا صبح نخوابیده. عرفان هم یه جور درگیره و میدونم با کسی خیلی حرف نمیزنه، چون یه سوپر درونگراست! امروز رو بی حوصله و بی کیفیت کار کردم از خونه؛ اگر چه که سایمون، رئییسم، ازم تعریف کرد، همچنان حس این رو داشتم که اینا رو فقط میگه که گفته باشه. جدیدا حس میکنم تعریف آدما ازم دروغ هست و سخت باورم میشه. به این فکر میکنم که هدف من از زندگی چیه؟ به این فکر میکنم که من دینم رو باید خودم پیدا کنم. خدای خودم رو از درون بیابم. اما مسیر طولانی و ترسناک هست. پیش خودم میگم نکنه چند سال دیگه چیزی از همین دین و ایمان نصف نیمه ام نمونه. از بیرون اوضاع ایران رو میبینم. پیش خودم میگم، مهدی، کی درست میگه؟ کی دروغ میگه؟
دلم برای مامان تنگ شده. حداقل ایران که بودم میتونستم یه بهشت زهرا برم، فاتحه ای بخونم، درد دل کنم بعدشم گریه. البته اینجا هم گاهی اوقات اون 4 تا عکسی که ازش دارم رو میتونم نگاه کنم و حرف بزنم باهاش. به قول Adele
I miss the air, I miss my friends
I miss my mother, I miss it when
Life was a party to be thrown
But that was a million years ago
مرسی که متن بهم ریخته و در هم من رو خوندی :)! این اولین متن من بود و امیدوارم برای دفعه های بعدی بهتر بشه.