خون از روی پیشانی دلارا و از پیشانی به روی چشم ها تا چانه اش چکه میکرد !
دلارا! دختری بی اعتقاد به عشق و عاطفه!
اما اکنون سودای عشق او را تا پای چوبه دار میرساند! عشقی ممنوعه!
(رمان دلارام، بر اساس واقعیت ... )
سلام و عرض ادب خدمت شما همراهان عزیز?،امیدوارم هر کجای دنیا که هستین حال دلتون خوب باشه❤دوستان من
بنده مهدیه جوادی نویسنده کتاب دلارا از نشر متخصصان هستم.
فرصتی شد تا بتونم چند خطی درباره کتابم واستون بنویسم، امیدوارم از خوندن این مطلب و همینطور کتاب دلارا لذت ببرید.
بی صبرانه منتظر نظراتتون هستم .
مهدیه جوادی، کتاب دلارا
رمان دلارا، داستان عشق دختری رو روایت میکنه که اصلا به عشق و عاطفه اعتقادی نداره! و بعد از سال ها به تله عشق می افته ، و با مرد متأهلی به نام سینا وارد رابطه میشه و قرار ازدواج اون ها بعد از طلاق گرفتن سینا میافته، اما خب! خیلی زود متوجه میشه که فقط خودش عشق واقعی رو نسبت به سینا داشته و سینا فقط برای منافع خودش پا به این رابطه گذاشته ...
من در کتاب دلارا ، سعی کردم تا واقعیت های پنهان جامعه رو در قالب یک کتاب به تصویر کشیدم.
واقعیت تلخ دختری که ، به خاطر یک عشق ممنوعه به چه بلاها و دردسر هایی دچار شد...
حتی به خاطر این عشق ، بی گناه تا پای چوب دار هم میره!
بعد از دو ساعت، سکوت اتاق تاریک با باز شدن در شکسته میشود.
نگهبان روی چشمهای دلارا چشمبند میبندد و او را با خودش میبرد!
به اتاق بازجویی که رسید ، در را باز کرد و دلارا را محکم توی اتاق هل داد.
مرد تنومند دیگری که داخل اتاق بود بازوی ظریف دلارا را میگیرد و او را روی صندلی پلاستیکی وسط اتاق مینشاند.
مقابل دلارا یک میز فلزی قرار داشت و به فاصله خیلی کمی از میز لامپی در چیزی مثل بشقابپرنده وارونه از سقف آویزان شده بود .
مرد تنومند دیگری کلید برق را زد و نور زردرنگی روی صورت دلارا پاشید .
دیگری چشمبند را از روی چشمان دلارا برداشت و هردوشان از اتاق رفتن بیرون.
دلارا سرش را گرفت پایین تا چشمانش را از آزار نور بدزدد.
دلارا بعد از چند بار پلک زدن متوجه حضور مردی لاغر در آنسوی میز شد ، مرد نگاه کوتاهی به دلارا انداخت و گفت: به من گفتن یکدندهای ، سمجی ، سرسختی! برای همینم آوردنت اینجا.
میدونی چیه ؟! اینجا ایستگاه آدم های لجوجه! ببین بزار راحتت کنم من اصلا حوصله ادا اتوار و قرطی بازی را اینجا ندارم، اینجا آخر خطه یا رک و واضح به جرمت اعتراف میکنی یا همین جا تیکه تیکه ات میکنیم .
مرد انگشت اشاره اش را رو به دلارا بالا برد و گفت: در ضمن من اصلا آدم صبوری نیستم.
مرد کمی روی صندلی جا به جا شد و دوتا دستش را گذاشت روی میز و ادامه داد گوشام با تو .
دلارا با کلافگی به مرد نگاه کرد و گفت: من تا وکیلم نیاد به هیچ چیز اعتراف نمیکنم .
مرد انگشتش را روی بینی اش میگذارد و هیس کش داری میگويد و از جایش بلند میشود، میز را دور میزند و پشت سر دلارا می ایستد.
مرد موهای طلایی دلارا را توی دستش میگیرد و با تمام قدرتش میکشد جوری که دلارا سرش به عقب کشیده میشود.
مرد بلند داد میزند اینجا حرف اضافه نداریم .
تا اعتراف نکنی وکیلت نمیاد ، اینجا من سوال میپرسم و تو بدون چون و چرا فقط جواب منو میدی فهمیدی؟! ها...؟
جواب بده ، گفتم فهمیدی؟
دلارا چشم هاشو بست و چیزی نگفت.
مرد با همون دستی که موهای دلارا رو گرفته بود پیاپی و محکم به میز میکوبید.
دلارا زجهه زنان گفت: باشه، باشه اعتراف میکنم.
مرد خندید و گفت: حالا شد .
دلارا بی صدا به گریه افتاده بود ، تا حالا هیچ کس جرأت نکرده بود بهش بگه تو! و الان اینطوری همه ریخته بودن روی سرش.
مرد به سمت صندلی اش رفت و نشست .
خون از روی پیشانی دلارا و از پیشانی به روی چشم ها تا چانه اش چکه میکرد .
دلارا نگاه مرده اش را به مرد میدوزد، مرد نگاهی به چشم های آبی دلارا کرد و دلش به رحم آمد کاغذ و خودکار را گذاشت جلوش و گفت: بیا اعترافاتت را اینجا بنویس و زیرش را امضا بزن...
من همیشه از نوشتن لذت بردم و لذت میبرم و امیدوارم بتونم کتاب های خوبی تقدیمتون کنم.
اگر نظر و یا سوالی داشتید از طریق ایمیلم میتونید با من در ارتباط باشید:
Mahdiehjavadiii@gmail.com
پیوست: من شخصا ترجیح میدم از فضای مجازی دور باشم پس منتظر ایمیلتون هستم.
ارادتمند شما مهدیه جوادی❤?
برای تهیه کتاب میتونید از طریق فروشگاه انتشارات متخصصان اقدام کنید .
و همین طور میتونید نسخه الکترونیک کتاب رو از طریق اپلیکیشن کتابراه، طاقچه و فراکتاب تهیه کنید .