«مهراد میلانلو - ورودی ۹۹»
معمولا ورودیهای جدید که وارد دانشگاه میشوند، درست مثل فردی که وسط چهارراه بزرگ پرترافیک در یک شب بارانی ایستاده، زمان زیادی را قرار است در شوک و ندانستن اتفاقهای اطرافشان بگذرانند. ورود دورهی ما به دانشگاه که مصادف با همهگیری کرونا بود، اصلا اتفاق خاص و بزرگی بهنظر نمیرسید. در تنگی و تاریکی اتاق خودمان از خواب بیدار میشدیم و با چند کلیک میرفتیم به تالارها و کلاسهای «ابنس» که دروس سرویس را بگذرانیم. تنها تفاوتِ تغییر از دانشآموزی به دانشجویی احتمالا این بود که بعد از مدتی فهمیدیم خیلی راحت میتوانیم کلاسها را پیچانده و مدت بیشتری را بخوابیم! اما حالا شرایط خیلی متفاوتتر پیش میرود. دنیای بزرگ پیشروی یک ورودی بسیار گستردهتر از چیزی است که بهش عادت داشته باشد؛ اما همانقدر که تعداد و شدت جریانهای اطراف انسان بیشتر میشود، بدیهتا چالشهای مواجهه با آنها هم افزایش پیدا میکند.
از «سلام ورودی!»های کلیشهای که بگذریم، دانشکده از الان تعداد زیادی دانشجوی جدید به خود میبیند. در حالت عادی، آنقدر این اتفاق سالبالاییها را خوشحال میکند که با ذوق از چند ماه قبل مینشینند و برایتان لوگو طراحی میکنند؛ «رایانش» ویژهنامهی ورودی را فقط با موضوعاتی مخصوص شما مینویسد که ورود کم دردسرتر و راحتتری به دانشکده داشته باشید؛ حتی به رسم هر ساله «سال قبلی»هایتان برای شما از مدتها قبل تدارک جشن ورودی را میبینند که دور هم جمع شویم و به این بهانه، چند ساعت حال خوشی داشته باشیم؛ حال خوشی که برعکس حالت عادی که بهش اشاره کردم این روزها خیلی کمیابتر است.
بسیار با یکدیگر و با خودمان کلنجار رفتیم که: «آقا! ورودیِ جدیدِ بیخبر از همهچی رو برای چی انقدر تحتتاثیر قرار بدیم؟ الان که پر از هیجان و ذوق ورود به یک دنیای جدید هستن، چرا فقط از تجربههای خوب براشون نگیم؟». اما راستش را بخواهی نمیشود هر ثانیه درون دنبالهای طولانی از اتفاقات زندگی کرد و از شرایط نگفت و ننوشت. غمگینیم بابت تمام سختیهایی که روحمان تحمل میکند. از دوریهای متداومی که نشستن بهروی پلههای دانشکده و نوشیدن یک لیوان چای بههنگام غروب را تبدیل به آرزویی دور کردهاند، باید گفت. باید از حرفهای گفته نشده دربارهی آیندههایی نوشت که بهجای درخشش و امید و لبخند، به «نمیدانم چه پیش میآید»، «هیچ روزنهی امیدی نیست» و «میخواهم وجود نداشته باشم» تبدیل شدهاند. باید از محکومیت دائمی برای جنگیدنی نوشت که به هیچ وجه یک تلاش معمولی برای پیشرفت در شرایط نسبتا عادی نیست. چگونه از نگرانیها، تلاطمها و بیتابیهایی که عادت همیشگیمان شده نگوییم؟ میدانی، این روزها هر سمتی را نگاه میکنی، گرد و غبار خستگی و درماندگی چشمانت را کور میکند. تلاش برای تحمل شرایط بیرحمانهی زندگی این روزها، همان «ایستاده مُردن» است. نه آن که همیشه خورشید روزهایمان تاریک طلوع کرده باشد، اما ترس از اسارت لحظهی بعدی در قفس پوچی، وادارت میکند به پذیرش و صبوری برای فرو نپاشیدن تکهتکههای دلخوشی اکنونت. برای تمام حسرتهایی که با «این نیز بگذرد…..» التیام مییابند؛ برای تکتک شمعهایی که آیندهی این خانه را روشن نگه میدارند؛ برای گرمی آغوشها؛ برای آرامش و برای امیدی که هرگز نمیمیرد!
ورودی جان! میدانی؟ دانشگاه و دانشکده و تمام دوستهای فوقالعادهای که پیدا خواهی کرد، بهترین حسهای انسانی را برایت به همراه دارند. تجربههای کوچک و بزرگی خواهی داشت که به خوبی ثابت میکنند لیاقت اینجا بودن را داشتهای یا نه! برای تکتک اهداف کوتاه و بلندت خواهی جنگید و آیندهای زیبا را برای خودت و بهترینهایت متصور خواهی شد. خیلی زودتر از همهچیز، یاد خواهی گرفت «شرافت» بزرگترین درسیاست که شاید در عمیقترین لایهی احساسات انسانی خودت درک کنی. شاید عدم وجودش را در افکار تاریک، تصورات پوسیده و چشمان غضبآلودِ عدهای ببینی که مغزهای کوچکشان خیلی وقت است زنگ زده. و شاید استادی که یکتنه با تمام وجود و بدون ترس پشت دانشجویانش میایستد، بیرون از کلاس درس شعور و شرافت را به خیلیها بیاموزد. تمام خوشیها، سختیها و پستی و بلندیها میآیند و هرکدامشان نیز میگذرند؛ این تویی که با منطق، ذات پاک انسانی و استقلال فکری به دور از تعصبات کورکورانه تصمیم میگیری نداها را فراموش نکنی و برای رهایی و آزادگی بگویی و بنویسی.
شاید تقدیر اینگونه بود که نخستین صفحه از این شمارهی زیبا که مدتها برایش زحمت کشیده شد، با جملات آکنده از غم شروع شود؛ اما صفحاتش را که ورق بزنی، کمکت میکند خودت را بهتر پیدا کنی و با لبخندی آرام به ادامهی روزت بپردازی.
به خانهی جدیدت خوش آمدی!
رایانش