مهاجرت تجربه ی تازه ی اینروزهای من است. دقیقا ۱۱روز از آمدن من به فرانسه می گذرد و اولین چیزی که دارم در خودم می بینم اینست که هنوز باورش نکرده ام! سالها آرزو داشتم یک روز صبح خارج از ایران و در یک کشور جهان اول از خواب بیدار شوم و ببینم دیگر مجبور نیستم به ایران برگردم. حالا من هر روز صبح در این کشور از خواب بیدار می شوم و دوباره به خودم تذکر می دهم که: نسرین تو واقعاً اینجا هستی، تو واقعاً آمده ای. اما ذهنم هنوز باورش نکرده است. ۳۷ سال پیش من آرزوی این تجربه را داشتم و حالا ذهنم نمی تواند باورش کند، انگار آرزویی فراموش شده، مرده و دفن شده را از خاک بیرون بیاوری، این دیگر آن نیست. با همه ی اینها در لحظات کوتاهی از روز که باور می کنم، وقتی توی خیابان و فروشگاه و بین مردم فرانسوی راه میروم، وقتی می بینم کسی به حجابم کاری ندارد، وقتی می بینم به محض اینکه به خط کشی توی خیابان می رسم اتومبیل ها توقف می کنند، وقتی توی فروشگاه ها با یورو خرید می کنم، وقتی مجبورم برای برقراری ارتباط با آدمها دست و پاشکسته فرانسوی حرف بزنم، قلبم فرو می ریزد و ذوق می کند. یادش می آید که روزی خیلی وقت پیش همین را می طلبید.
فکر می کنم بعضی تجربه ها حس شان آنقدر شدید است که روان انسان ترجیح می دهد تا مدتها نادیده شان بگیرد. برای من تجربه ی مهاجرت از ایران یکی از همانهاست. انگار روانم تحمل تجربه ی احساس ناشی از این واقعه را ندارد.