سالها گذشته، از اینجا که نگاه می کنم به ۲۰ سال پیش، دیگه اون زن رو نمی شناسم. برای من بیشتر شبیه به یه تصویره، زنی که تازه در تهران دفتر کارش رو افتتاح کرده بود. زنی با آرزوهای بسیار که نمی دانست در گذر از جاده ی زمان چه تجربه های پر از عشق و رنجی در انتظارش است. زنی جنگجو که نمی دانست زندگی او را بطرف ارزنده ترین خواسته ها و رؤیاهایش می برد، حتی مصمم تر از خودش.
من آن سالها تازه از انجام طرح پزشکان در شهرستان به تهران برگشته بودم و آزاد از هر مشغله ی دولتی برای خودم کار می کردم. عشقم رواندرمانگر شدن و اداره ی گروههای درمانی بود. مطالعه می کردم و کارم رو عاشقانه دنبال می کردم. یک روز تو همون سال اول کارم به همسرم گفتم که می خوام گروه درمانی رو شروع کنم، و او مخالفت کرد. اون موقع گفت دلیل مخالفتش اینه که اداره ی گروه مسئولیت داره و من از عهده اش برنمیام و تجربه ام هم کمه. الان که ۱۹ سال از اون روزها گذشته می فهمم دلیلش واقعا این نبود، اون می ترسید. بسادگی می ترسید که من مسئولیت کارم زیاد بشه و ازش فاصله بگیرم.
البته من گروه درمانی رو شروع کردم و سالها هم ادامه دادم. اما بعدها بخاطر روشی که برای مواجه شدن با ترسهاش داشت ازش جدا شدم. حالاها که به اون زن فکر می کنم می بینم اگه همون موقع متوجه روش اون شده بودم، ما از اون زمان ۱۶ سال که نه شاید یکی دو سال بیشتر با هم زندگی نمی کردیم.
«من دیر از آدمها قطع امید می کنم»، و برای قطع امید از همسری که بخاطر ترسش از تنهایی قصد داشت از من بعنوان ابزار استفاده کنه به این مقدار زمان نیاز داشتم. جنگجویی بودم که برای حفظ بالهای پرواز خودم جنگیدم. اون هنوزم از تنهایی می ترسه ولی من با بخشیدن همه ی دارایی هام خودم رو از دستش آزاد کردم. البته راه بهتری برای جلب رضایتش برای جدایی هم نداشتم، این نظر قانون ایران بود!
سالها گذشته و من اون زنی رو که تلاش می کرد با مردی کنار بیاد که بشدت از تنهایی می ترسید دیگه نمی شناسم. مردهایی که از تنهایی می ترسند پسربچه هایی هستند که به مادر نیاز دارند نه همسر و من نمی تونم با این دسته از مردها کنار بیام.
برای بدست آوردن این تجربه از ۳۵ سالگی تا ۵۱ سالگی زمان لازم بود...