دوازده روز دیگر یکسال می شود که مهاجرت کرده ام. در مدت یکسال گذشته بارها خواسته ام بنویسم اما کشتی زندگی ام چنان بر روی امواج بالا و پایین می شد که توان از من گرفته شده بود. "مهاجرت" واژه ای که هم اکنون طور دیگری به آن می نگرم. مهاجرت یعنی از نو بدنیا آمدن آنهم بدون پدر و مادری که در آغوشت بگیرند و خانه و پناهی که در آن احساس امنیت کنی. در مهاجرت تو خودت، خودت را از نو بدنیا می آوری و پرورش می دهی و از خودت مراقبت می کنی. البته هستند کسانی که گاهی اگر تقاضا کنی دستت را می گیرند اما در چشم بهم زدنی پی کارشان می روند و تو دوباره باید بتوانی روی پاهایت بایستی و خودت را شارژ کنی و از نو حرکت کنی.
زندگی من به دو بخش تقسیم می شود: پیش از مهاجرت، و پس از آن. من دلم می خواهد حدیث پس از مهاجرت را روایت کنم. اما هر بار که پای لپتاپ می نشینم تا بنویسم چیزی یا کسی در درون من مانع از نوشتنم می شود. اینکه من زندگیم را در یک وبلاگ بنویسم و در معرض عموم قرار بدهم برایم دشوار است، گرچه می دانم که خواندن روایت زندگی زنی چون من، هم می تواند برای دیگران جالب و لذت بخش باشد و هم به خودم کمک کند تا چیزهایی را ببینم که تا قبل از نوشته شدن قابل تشخیص نبوده اند. تازه من خودم هم از نوشتن لذت می برم. امروز فقط بخاطر همین لذت دوباره به ویرگول برگشتم.
شما فکر می کنید روایت من از زندگیم و مهاجرتم برای تان جذاب باشد؟
به این فکر می کنم که چطور یک درمانگر می تواند زندگیش را روایت کند؟ و بعد یاد اروین یالوم روانپزشک امریکایی می افتم که زندگینامه اش را نوشت و هیچ طور هم نشد. بیشتر از همه شاید برای خودم دشوار است که خودم را آشکار کنم. پس این کار را می کنم و از این دشواری عبور می کنم.