Nasi Shaker
Nasi Shaker
خواندن ۴ دقیقه·۷ ماه پیش

رمان مغرور و عاشق| فصل اول پارت یک

رمان عاشقانه مغرور و عاشق

فصل اول

رمان مغرور و عاشق
رمان مغرور و عاشق


حلما مقابل آینه ایستاد. یکبار دیگه ظاهرش را چک کرد. همه چیز به نظرش مرتب آمد. با صدای باز شدن درب اتاق از آینه دل کند و به مادرش که با اسپند دودکن سعی در درست کردن دود غلیظی داشت خیره شد.

مادرش قربان صدقه‌اش رفت: «الهی من قوربونت برم. چشم حسود و بخیل، همین امشب بترکه. همیشه می‌دونستم بخت و اقبال بلندی داری. آخر سر با این چشم‌های خرمایی رنگِت دل تک پسر مرتضوی بزرگ رو بردی.» معترضانه مادرش را صدا زد: « ولی مادر جان! چشم‌های من خیلی معصومه، هیچ شیطنتی در اون‌ها وجود نداره. گاهی اوقات خودم هم تعجب ‌می‌کنم که چه طور سامان عاشقم شده.»

مادرش لبخندی ‌زد و ‌گفت: «فکر می‌کنم باید دقیق‌تر به آیینه نگاه کنی.» شیطنت وار با دو انگشت شست و اشاره پلک‌هایش را از هم فاصله ‌‌‌‌داد و به آینه خیره ‌‌‌‌شد: «باز هم چیزی نمی‌بینم. اوایل آشنایی، سامان همیشه تاکید داشت که معصومیت چشم‌هام بیشتر از هر چیز دیگه‌ای به چشمش‌ اومده.» مادرش با تأسف سری تکان ‌‌‌‌داد: «ای کاش خدا به اندازه زیباییت کمی هم اعتماد به نفس به تو‌ داد.» حلما فِس شده و با شانه‌های افتاده به آینه خیره‌‌‌‌ شد. حق با مادرش بود؛ اما سعی در انکار حقیقت داشت. هیچوقت به خودش اعتماد نکرد و از نظرش آدم مفید و به درد بخوری نبود.

مادرش که چهره ماتم زده‌اش را‌‌‌‌ دید، با لحنی لطیف و ملایم گفت: «تو دختر منی و بهتر از هر کس دیگه‌ای تو رو می‌شناسم. اگه اعتماد به نفست رو بالا ببری و به خودت مطمئن باشی، قدرت این رو داری که کوه رو جابه‌جا کنی و دنیا رو توی مشتت داشته باشی. به قدرت درونت اعتماد داشته باش. تو دختر باهوش و زرنگی هستی.»

حلما دست‌های مادرش را در دست ‌گرفت. مادرش با لبخندی مهربان ادامه ‌‌‌‌داد: «خدا مادرم رو بیامرزه. وقتی نگاهت می‌کنم چهره مادرم برام تداعی میشه. تو کاملا شبیه به اون هستی. همونقدر زیبا، جذاب و مهربون. مادرم قبل از ازدواج با پدرم دختر ساده‌ای بوده. اونقدر که حتی نمی‌تونسته در کوچک‌ترین تصمیم گیری‌های زندگی‌اش نقش داشته باشه. البته نباید اخلاق بد و مرد سالارانه پدربزرگم رو در این شرایط فراموش کنیم. بعد از ازدواج با پدرم ورق برمیگرده و همه چیز تغییر می‌کنه. پدرم ارزش و احترام رو به مادرم هدیه میده و در عوض مالک قلب و احساسش میشه. از ترس پدرم هیچکس جرات تحقیر کردن مادرم رو نداشت. پدرم یک تکیه گاه محکم برای مادرم بود و به اون کمک کرد تا خودش رو دوست داشته باشه، توانایی‌های خودش رو پیدا کنه و از تجربه چیزهای جدید و روبرو شدن با مشکلاتش لذت ببره.»

مادرش با محبت موهای پریشانش را پشت گوشش‌‌‌‌ فرستاد و ‌گفت: «حالا من میخوام مسئله مهم‌‌‌‌تری رو به تو گوشزد کنم. الان زمان قدیم نیست که برای رشد کردن در زندگیت به حضور یک مرد یا یک تکیه گاه نیاز داشته باشی. باید همه سعیت رو بکنی که روی پاهای خودت بایستی. به منظومه شمسی دقت کن. کلی سیاره و ستاره وجود داره. زندگی ما آدم‌ها هم دقیقا همینطوره؛ پُر از خواسته‌ها و علایق و اهداف. سامان هیچ وقت نباید همه دنیای تو باشه، بلکه باید جزئی از دنیای تو باشه. در غیر این صورت هیچ وقت نمیتونی زندگی شادی رو تجربه کنی. زن زندگی بخشه یک خانواده است. تو باید قدرت و توانایی کافی رو پیدا کنی تا بتونی از عهده‌ی اداره کردن دنیای خودت بر بیای.» حلما بوسه‌ای روی گونه مادرش ‌زد: «مامان جان! ممنونم که نصیحتم می‌کنی. نمی‌دونم اگه تو رو نداشتم باید چه کار کردم. از خدا میخوام سایه تو و بابا همیشه بالا سرم باشه.»

هر دو از اتاق بیرون رفتند. پدرش روی مبل تک نفره‌ای که در راس خانه قرار داشت، نشسته بود. محترمانه به پدرش سلام کرد و روی کاناپه‌‌‌‌ نشست. پدرش زیر لب جوابش را ‌‌‌‌داد و مشغول نوشیدن قهوه ترکش‌‌‌‌ شد. تا جایی که ذهنش یاری می‌کرد، هیچگاه رابطه صمیمی و دوستآن‌های با پدرش نداشت. پدرش همواره از او دوری می‌کرد، گویا با یک موجود اضافه در خآن‌هاش طرف بود. نهایت مهربانی‌ای که نصیبش‌‌‌‌ می‌شد لحظه سال تحویل و تبریک سال نو بود آن هم از روی اجبار و مقابل بزرگترهای خانواده. البته با فوت شدن پدربزرگش همان یک ذره مهر و عاطفه تصنعی هم به دست باد سپرده شد. دختر بودن در طایفه مردان پسر دوست هم سختی‌های مختص به خودش را داشت.

نویسنده: نسترن شاکر

رمان عاشقانهرمان جدید
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید