ویرگول
ورودثبت نام
نسرین ممبینی
نسرین ممبینی
خواندن ۲ دقیقه·۵ سال پیش

خنده ی دختر ممنوع


مرداد ۶۹ بود، نوجوون بودم؛ تعطیلات تابستون بود، اون روزها رو خوب به یاد دارم. تو هوای گرم و شرجی خوزستان یه خبر خیلی خوب خیلی سریع پیچید و دل هامون رو گرم کرد؛ خبری که هنوز هم وقتی یادش می افتم قلبم لبخند می زنه و حس خوبش رو لمس می کنم :« آزادی اسیران ایرانی»

بعد از سالها جنگ اولین بار بود که مردم شهرم رو اینقدر خوشحال می دیدم، زنان، مردان و کودکان همه تو خیابون ریخته بودن، نقل پخش می کردن و اسفند دود می دادن. نوازندگان ساز و دهل می نواختن و مردم دست می زدن و بعضیا هم کِل می کشیدن. ساعتهای زیادی منتظر موندیم تا اولین گروه وارد شهر شدن.

این ماجرا چندین روز ادامه داشت. مسعود پسر دایی مامان هم جزو آزاده ها بود، خونه ی دایی مامان شهرستان امیدیه بود، چند روز بعد از ورودش توی روستای پدربزرگم براش جشن گرفتن و با ساز و دهل به استقبالش رفتن، وقتی رسید، مامان بزرگ ، مامان و بقیه بغلش کردن و بوسیدنش. هیچ یادم نمیره که مادربزرگ از سر شوق و خوشحالی، به خاله ی کوچیکم با زبون محلی می گفت که چرا پسردایی ت رو نمی بوسی؟ اما خاله همسن و سال مسعود بود و اون موقع فکر کنم تازه ازدواج کرده بود و مسعود رو نبوسید، بعدش هم از مادربزرگ شاکی شد که چرا جلوی بقیه این طور گفته.

روزهای خوبی بود، مثل عیددیدنی می موند. بهاری در تابستان. شب که میشد فامیلا با هم قرار میزاشتن خونه ی کدوم آزاده برن و تبریک بگن، بعضیا هم که بچه هاشون هنوز نیومده بودن یا مفقود بودن عکسش رو می بردن نشون می دادن تا شاید خبری از سلامتی ش بگیرن.

پسرعموی شوهر خاله م هم جزو آزاده ها بود؛ یه شب با خاله ها، دایی ها، بچه هاشون و مامان بزرگ رفتیم خونه شون. توی حیاط فرش پهن کرده بودن و نشسته بودیم، مشغول حرف زدن بودیم که یه پسربچه ای بود که سندرم دان داشت، اومد به سمت یکی از دخترا؛ همه مون خندیدیم؛ حتی مامان و خاله ها؛ اما مامان بزرگ عصبانی شد و به مامان و زن دایی گفت چرا دختراتون توی جمع خندیدن. مامان بزرگ برای خودش حکومتی بود؛ برگشتیم خونه باهامون دعوا کردن و از اون به بعد مامان و دایی ها به خنده ی ما حساس شدن و گفتن دختر باید سنگین باشه، رنگین باشه و نخنده. منم که بچه مثبت بودم و حرف گوش کن، همون موقع با خودم میثاق بستم که دیگه هرگز با صدای بلند نخندم و از اون پس نه تنها با صدای بلند نخندیدم؛ بلکه از ته دل هم نخندیدم و حتی اگه اشتباهی هم می خندیدم عذاب وجدان می گرفتم و خودم رو سرزنش می کردم؛ توی خاطرات بعدی حتما داستان تغییر این میثاق رو براتون تعریف می کنم.

" مامان بزرگ روحت شاد، اگر چه در بین ما نیستی اما حضورت رو احساس می کنم و عاشقتم"



خنده ممنوعخاطرات مادربزرگورود آزادگانشفای زنانگی
مدرس شخصیت شناسی زنان و مردان، رسالت من گستراندن نور عشق، آگاهی و آرامش است. شفای زنانگی ، خودشناسی، درمانگر، مشاوره
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید