میترسیدم که با "مورسوی" درونم رو به رو بشم چون جوابی براش نداشتم.
من عاشق شخصیتهای بدون نقاب کتابهای آلبر کامو هستم. شخصیتهایی که تجلی ذات انسان است. شخصیتهایی که به واسطه بینقاب بودنشان با جامعه و آدمها بیگانه شدند. شخصیت اول این کتاب مورسو بود که نقابی به چهره نداشت اما در پس این چهره بینقاب صداقتی بود که سرمنشای داشت از پوچی، سردی و بیتفاوتی.
مورسو براستی بيگانه بود.بيگانهای كه در ميان درندگانی كه به رفتار و افكار او حمله میكنند تنهاست و نمیتواند مانند آنها رفتار كند.
بیگانه، همین انسانی است که در میان دیگر انسانها گیر کرده، همیشه روزهایی هست که انسان در آن کسانی را که دوست میداشته است بیگانه مییابد.
مورسو مجرم بود و خودش هم خوب ميدانست،چيزی كه متوجه آن نمیشد اين است كه چرا به دليل اصول و رفتارش محاكمه میشود، نه جرمش.
به قول خود آلبر كامو، مورسو در بازی همگانی شركت نمیكند،دروغ نمیگويد، احساسات دروغين از خود نشان نمیدهد و سعی نمیكند با اين كارها زندگی را ساده كند.
آن وقت فهمیدم مردی که فقط یک روز زندگی کرده باشد میتواند بیهیچ رنجی، صد سال در زندانی بماند. چون آنقدر خاطره خواهد داشت که کسل نشود. به یک معنی، این هم خودش بردی بود.
صحنه فوقالعاده مراسم خاکسپاری و گفتگوهای او در دادگاه و صحنه ابهامبرانگیز مواجه او با کشیش زندان، انفجار پوچی و بروز خشم و افکاری است که بعد از آن در ذهنش نقش میبندد.
میدانم بیگانه با پایان این محتوا برایم تمام نمیشود و دوباره به سراغ آن خواهم رفت.
روزی که دوباره با تمام مردم بیگانه باشم و با قلبی شکست خورده از امیدواری به انسانها به اتاقم برگشتهام.
چگونه باید قهرمان این داستان را درک کرد که فردای مرگ مادرش «حمام دریا میگیرد، رابطه نامشروع با یک زن را شروع میکند و برای اینکه بخندد به تماشای یک فیلم خندهدار میرود.» و یک عرب را «به علت آفتاب» میکشد و در شب اعدامش در عینحال که ادعا میکند «شادمان است و بازهم شاد خواهد بود.» آرزو میکند که عده تماشاچیها در اطراف چوبهدارش هرچه زیادتر باشد تا «او را با فریادی از خشم و غضب خود پیشواز کنند». بعضیها میگویند «این آدم احمقی است، بدبخت است.» و دیگران که بهتر درک کردهاند میگویند «آدم بیگناهی است» عاقبت باید معنای این بیگناهی را نیز درک کرد.