غبار بهمانند یک ناظر بر هر جسم و سطحی مینشیند و همه چیز را میبیند، همه چیز را میداند. حال هرچه خواهید از غبار بپرسید، از فقر و فلاکت و گرسنگی، از عشق و شکست و بیسرانجامی، از سودای شهرت و نویسنده شدن، از غرورهای شکسته شده.
جان فانته تأثیر قدرتمندی رویم داشت. هنوز دو ماه از مطالعه این کتاب نگذشته که مکالمههای آرتور بالدینی در ذهنم مرور میشد.
بوکوفسکی میگوید: (جان فانته خدای من است. بالاخره مردی اینجا بود که از نشون دادن احساساتش ترسی نداشت.)
باندینی، نایب شخصیت جان فانته در چهار رمان معروف است. مثل فردینان سلین. شخصیتهایی که همگی منِ نویسنده هستند.
دنیا یه افسانه بود، یه سطح شفاف، و همهی چیزهای روشن فقط واسهی یه مدت کوتاه اینجا بودن؛ همهی ما باندینی و هکمث و کامیلا و ورا، همهی ما فقط واسهی یه مدت کوتاه اینجا بودیم، و بعد یه جای دیگه میبودیم؛ ما اصلاً زنده نبودیم، به زندهبودن نزدیک میشدیم، ولی هیچ وقت بهش دست پیدا نمیکردیم. ما قراره بمیریم. همه قراره بمیرم. حتی تو آرتورو، حتی تو هم باید بمیری.
مهمترین کار نویسنده انتقال حسه، این کتاب جزو بهترین آثاریه که خوندم. با تک تک سلولهام شخصیت داستان رو حس میکردم و با حجمی از صداقت تو این کتاب روبرو شدم که تو کمتر کتابی دیده میشه.
یک جوان که در هویت خود دچار مشکل است، او یک ایتالیایی آمریکایی است، زخمخورده از تبعیض، به دنبال شهرت و نویسندگی.
او سعی میکند تا نوشتههایش به چاپ برسد، از منتقدین و ناشران برای خود بتی ساخته و آنها را میپرستد. با چندخطی که راجع به نوشتههایش به او گفته میشود ذوقزده میشود، اندک پولی که به او میرسد را بهراحتی خرج میکند، پولی که به هزار مشقت به دست آورده را بهمانند آبی بر جوی میریزد. چنین رفتارهایی که خشم خواننده را برمیانگیزد از او بسیار میبینیم.
در زمان فلاکت او با چیزهای کوچک شادمان بود، دیدارِ زنِ پیش خدمت روحش را جلا میداد؛ ولی حال از هیچچیز لذت نمیبرد، بزرگترین آرزویش چاپ کتاب بود، این امر محقق میشود؛ ولی هنوز حالِ خوب را در بودنِ کنار آن زن میداند.
همهجا را در پیاش میگردد و سرانجام به تلماسهای میرسد. به تلی از غبار، در غبار سراغ او را میگردد؛ ولی پیدایش نمیکند. برایش نشانی در غبار میگذارد به امید اینکه به دستزن برسد. همه چیز به غبار ختم میشود، پس از غبار بپرس.
روزهای بیباری اراده. کلمهاش همین بود. اراده. باندینی دو روز پشتسرهم مینشیند جلو ماشینتحریرش؛ ولی فایده ندارد.
" وقتی بچه بودم برای داشتن یه خودنویس به درگاه ترزای مقدس دعا کرده بودم. حالا دوباره به درگاه ترزای مقدس دعا میکنم خواهش میکنم ای قدیس مهربان و دوستداشتنی بهم یه ایده بده."
کار بامزهای که میکنه نسخههای داستانش را روی مبلها و کتابخانههای مختلف میگذارد تا بقیه توجهشان جلب شود و داستان او را بخوانند.
فضای اینکه فکر میکند نویسندهای نابغه و مشهور خواهد شد و رابطهی پیچیدهاش با دختری که در رستوران کار میکند و رابطهی مهر و کیناش با او.
یک کتاب صمیمی از گشتنها و بیپولیها و پول درآوردنها و پول به باد دادنهای یک نویسنده در غربتی خود خواسته. از تقلا برای یافتن ایدهای که بتواند بفروشد. از سعی برای یافتن تجربهی زیستهای که بیارزد! چه نثر شیوایی داشت و چه زبان گرمی . و خط داستانی اوجها فرودها به خوبی کنترل میشد تا حدی که میتونم بگم ۹۰ درصد احساسی رو که شخصیت اول تجربه میکرد با خواندن کتاب حس میکردی! وقتی نویسنده میخواست تو رو به خنده و ذوق و شعف وا میداشت و وقتهایی هم تو رو مجبور میکرد برای آرتوروی بینوا افسوس بخوری.
جوری که انگار بر نادانیها و بداقبالیهای خودت حسرت میخوری. گاهی همراه با آرتورو دعا میکردی و همراه با او از برآورده شدنش شکرگزار بودی.
انگار همه زندگی آرتورو باندینی تلاشی است برای دستیافتن به آرامشی که مانند مایعی سیال دائم از میان انگشتانش میگریزد. عاشق دختری میشود که دلبستهی دیگری است؛ اما نفسِ بودنِ عشق او را به حرکت وا میدارد و داستانهایی مینویسد که دائم رد میشوند اما همانها، در اوج ناامیدی، ناگهان امکانی برای ادامه حیات باندینی فراهم میکنند. زندگی دائم به مویی میرسد اما گسسته نمیشود و دست آخر، عشق و نوشتن (که دیگر بیش از آنکه جذاب باشد راهی است برای ادامه حیات) با هم پیوند میخورند و (به طرزی نمادین) هر دو از او دور و جدا میشوند.
این کتاب را بخوانید و لذت ببرید، حیف که فانته نیست که ببیند پس از چند دهه، آثارش دارد کشف میشود و مورد ستایش قرار میگیرد.
درون مایهی کارهای او تکراری از فقر و مذهب و خانواده و هویت ایتالیایی - آمریکاییست.
واقعاً کیف کردم، و من هم تا پایان گوشهای از قلبم را خانه آرتورو باندینی میکنم که نه کرکس است و نه کلاغ...
www.nasrinsoleimani.ir