Nastaran Taheri
Nastaran Taheri
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

خواهر و مادر ۳۰ سالگی

الان سی سال و سه ماه و یک روزم است. برای خیلی‌ها از جمله خودم بحران سی سالگی تماما در این مسئله خلاصه می‌شد که دیگر موفقیت‌های ۲۰ تا ۲۵ سالگی را نداریم. دیگر در قله زندگی‌مان به سر نمی‌بریم. انتظارمان از این سن چیز دیگری بود و الان سیلی واقعیت است که روزانه نوش جان می‌کنیم. کسی که در کار موفق است ازدواج نکرده، کسی که ازدواج کرده حس روزمرگی را مزه مزه می‌کند، کسی که درس خوانده به کسی که کار کرده و پولدار شده حسادت می‌کند و کسی که مانده به کسی که مهاجرت کرده است، غبطه می‌خورد. بالاخره در این دنیای اطلاعات و ارتباطات، خوشبختی‌هایمان را به رخ همدیگر می‌کشیم و از نشان دادن نقاط ضعفمان برحذریم.

اما می‌خواهم در اینجا تمام چیزی که حس می‌کنم را بگویم شاید برای بقیه هم حس مشترکی داشته باشد. به نظرم مزیت اصلی این سن این است که با خودت در صلحی. نمی‌گویم که همه مشکلات روحی و روانی خودمان را حل کرده‌ایم، اما همین که با جلسات تراپی و فلوکستین و آسنترا آشتی داریم. همین که این‌ها را از سطح خودمان پایینتر نمی‌بینیم، اینکه بخاطر استرس و اضطراب کسی را قضاوت نمی‌کنیم و درکمان از زندگی بیشتر شده است، انگار به انسانیت نزدیک‌تر شده‌ایم.

چهارچوب‌های ذهنی‌مان در سی سالگی خیلی بازتر و کمتر متعصبانه است. دیگر آدم‌های زندگی‌مان به دو دسته تقسیم نمی‌شوند. حتی اگر نخواهی که با کسانی در ارتباط باشی، در مورد زندگی و نحوه تصمیم‌گیریشان ذهنت را درگیر نمی‌کنی. بیشتر معنی مراقبت از خودمان را درک می‌کنیم. بیشتر به خودمان می‌پردازیم تا بقیه. بیشتر کتاب می‌خوانیم و خودمشغولی‌هایی داریم که از آن لذت ببریم. از آشپزی و تغییر دکوراسیون و کارهای دستی گرفته تا پیج‌های اینستاگرامی که نقاشی و رقص و موسیقی پست می‌کنند و ما حظ می‌بریم. آدم‌های اطرافم بیشتر می‌نویسند و این کار برایشان به عادت تبدیل شده است. به مدیتیشن، مراقبه و یوگا نگاه دیگری داریم. حس‌مان از تمسخر به نیاز تبدیل شده است.

این ویوی کودکی‌های من است که جای یک درخت تبریزی بلند در وسط تصویر خالی است.
این ویوی کودکی‌های من است که جای یک درخت تبریزی بلند در وسط تصویر خالی است.


سی سالگی سنی است که در آن درخت* بزرگ محله کودکی‌ات قطع می‌شود. بالا رفتنی در کار نیست. اولین دردهای مزمن کمر و شاید گردن به سراغت می‌آید. حداقل یک دندان غیر سالم در دهانت داری که کج دار و مریز با آن مدارا می‌کنی. کم کم جمله‌ای که بارها و بارها به تو گفته می‌شد اما معنی اش را نمیفهمیدی، درک می‌کنی «قدر جوانی‌ات را بدان!».

نوستالژی‌های کودکی کم کم رخت برمی‌بندند. به احتمال زیاد تنها خواب راحتت در خانه پدری است. ارتباط با فامیل به حداقل خود رسیده و تمام مقایسه‌هایی که در کودکی با آن‌ها دست و پنجه نرم می‌کردی، از بین رفته است. اما در ذهنت مقایسه‌های خودت با دنیای اطرافت (شبکه‌های اجتماعی) هنوز تو را سر در گم می‌کند. لواشک‌ها به ندرت مزه قبل را می‌دهد. اگر هنوز مادرتان دست و دل درست کردن لواشک را دارد، به نظرم جا دارد دستهایشان را ببوسید.

بیشتر احترام بزرگان را نگه می‌داریم. انگار آن دعواهایی که در عنفوان جوانی با آن‌ها در ذهنمان داشتیم، تمام شده است. انگار بیشتر به آدم‌ها حق می‌دهیم که اشتباه کنند. چون پذیرفته‌ایم که خودمان همچنین تخم دو زرده‌ای نداشته‌ایم و اشتباهاتمان اسیرمان نکرده‌اند. در مسافرت‌ها بیشتر از مسیر لذت می‌بریم. قبل‌تر شوق رسیدن کورمان می‌کرد. هیجان محل جدید از چگونگی رسیدن پیشی می‌گرفت و خیلی چیزها را نمی‌دیدیم. اینکه دوستانی که با ما در سفر هستند سال آینده فرسنگ‌ها دور ترند، یا اینکه رفاقتمان دیگر به آن کیفیت نخواهد رسید. الان با تنهایی‌ خودمان راحتتریم، حتی اگر به اجبار برایمان اتفاق افتاده باشد.

زندگی است دیگر... می‌گذرد...


*اشاره به درخت انجیری که کودکی‌های فرامرز اصلانی را در شعر «دیوار» می‌دیده.

استرس و اضطرابخانه پدریشبکه‌های اجتماعیبحران سی سالگی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید