خورشید غروب کرده و تا چند ماه دیگر طلوع نمیکند دیگر رنگ آفتاب را نمیبینیم.
صبح را با بدبیاری شروع کردم طلوع را از دست دادم من هرگز طلوع خورشید را خاب نمی ماندم اما این بار از دست دادمش.
تلفن زنگ میزند. نور آفتاب صورتم را روشن کرده؛ پوستم زیر نور آفتاب زیباتر به نظر می آید. هنوز هم زنگ می زند انگار قصد دارد هر طور شده مرا از جایم بلند کند با این که دلم نمیخاهد اما بلند می شوم تلفن قطع شد دیدید فقط قصد داشت مرا بلند کند.
《کار دارم شاید شب برنگردم》 مثل همیشه کاغذ پاره ای نوشته و رفته، اما در شروع اینطور نبود.
اولین بار خورشید که داشت ظاهر می شد عشق ما هم طلوع کرد؛ من همیشه عادت داشتم برای اولین طلوع پس از ماه ها روی قله می رفتم و به آسمان و به آمدن خورشید نگاه می کردم اینبار دیدم که تنها نیستم او آن جا ایستاده بود با موهای مجعد قهوه ای و چشمان درشتی به رنگ موهایش.
نور لرزان و کم سوی خورشیدی که هنوز متولد نشده بود روی چهره اش افتاده بود لبخندی روی صورتش بود لبخندی که باعث میشد احساس کنم او زیادی مغرور و خود شیفته اس.همراه همیشگی ام برای ثبت زیبایی هایی که چشمانم می دید را بیرون آوردم و لنزش را به آرامی انگار که دارم نوازش می کنم تمیز کردم و به سمت خورشید گرفتم تا کلکسیون طلوع هایم را زیباتر کنم؛ لحظه طلوع وقتی میخاستم دکمه را فشار دهم او در مرکز عکسم قرار گرفت؛ این زیباترین عکسی بود که تا کنون گرفته بودم به او نگاه کردم دلم میخاست مانند او اعتماد به نفس می داشتم اما من هر روز او را در شهر کوچکمان می دیدم و عشق من نسبت به او بر کسی پوشیده نبود او جلو آمد، با انگشتش صورتم را نوازش کرد و گفت برای دیدن عکس ظاهر شده بعد از ظهر می آید و رفت. او بعد از ظهر آمد عکس را گرفت و من از او خاستم بماند؛ ماند آن هم چه ماندنی؛ باهم همه ی شهر را قدم می زدیم چندین طلوع و غروب را باهم تماشا کردیم هر بار هنگام غروب دلگیر مرا در آغوش می گرفت.
۵ سال از آن زمان گذشته؛ سال پیش او مریض شد. میگفتند تنفس برایش سخت شده روی تخت کنارش می نشستم دستم را در موهای کوتاه خرمایی رنگش میکردم و چهره مردانه اش را نوازش میکردم؛ دیوار های خانه را خراب کردم و همه را شیشه ای ساختم همه پس اندازم را برای این دادم و آن سال طلوع و غروب را از خانه دیدیم، روی تخت کنارش می نشستم دستانش را نوازش می کردم و به خورشید نگاه می کردیم.
اودوباره خوب شد، سرحال شد و قوی شد. دوباره برای کار می رفت ولی هر روز کمرنگ تر می شد؛ هر روز کمتر می شد.صبح ها که بیدار می شدم تکه کاغذی روی میز بود که با عجله نوشته شده بود امروز نمی آیم.
عشقش جایی دیگر طلوع کرده بود اما زندگی بدون او برایم مشکل بود، نشدنی بود، غیر قابل تحمل بود.
تلفن دوباره زنگ میزند دوست ندارم جواب بدهم مهم ام نیست.
هودی ام را می پوشم باید از خانه بیرون بزنم هوا خیلی سرد است اما آفتاب هنوز گرمای مطبوعی را در وجودم روشن می کند امروز دیگر تحمل نبودن هایش را ندارم غروبی که تا ۶ ماه دیگر تاریکی را می آورد چطور باید این غروب را تنهایی تاب آورد؟
بالای هماه کوه رفته ام همانی که طلوع و غروب خورشید را در آن باهم تماشا می کردیم می خاهم تمامش کنم با این غروب، من هم غروب خاهم کرد. قفسه ی سینه ام زیادی بالا و پایین می رود سرما درونم نفوذ کرده نور بی جان خورشید هنوز گرمایی دیگر نه چندان مطبوع را درونم ایجاد می کند خورشید در حال رفتن است اما هنوز بخش کوچکی از آن پیداست.
امروز خورشید در شمال آلاسکا غروب کرد و تا ۶۵ روز دیگر طلوع نمیکند.

کو کوچکی از آن پیداست.