یادداشت های یک دختر معمولی
یادداشت های یک دختر معمولی
خواندن ۵ دقیقه·۵ سال پیش

حواسمون به معصومیت نگاه کوچولو ها باشه، باشه؟

پونه گوشه ی آخرین نیمکت کلاس تنها نشسته بود، چون قدش از همه بلند تر بود همیشه میباست صندلی آخر بنشیند. چشم هایش به رنگ قهوه ایی ساده و بی تجمل بودند، از آن رنگ ها که قرار نبود خاص باشد و در آینده شاعری در مدح آن ها شعر بگوید، بینی اش کوچک بود و اگر از نیم رخ نگاه میکردی قوس کوچکی در آن دیده می شد، لپ هایش اما رنگی از نشاط کودکی با خود داشتند، موهای مواجش را با دست های کوچکش به زیر مقنعه ی سفید رنگی که با روبان صورتی تزیین شده بود میفرستاد، اما هیچوقت موفق نبود و موهایش با بازیگوشی از مقنعه فرار می کردند.

با دست های کودکانه اش مدادش را در دست گرفته بود و همانطور که مداد را آرام و بی هدف روی میز می کشید زیر چشمی به خانم معلم و حنانه خیره شده بود، حنانه شاگرد اول کلاس بود، دختری ریزه میزه با چشم های درشت، حالت چشم هایش طوری بود که انگار همیشه در حال تعجب کردن است، روز اول که به مدرسه آمده بود از او خوشش آمده بود، اما بعد ها فهمید که نمی توانند با هم دوست باشند.

خانم معلم داشت نتیجه ی امتحان روز قبل را اعلام می کرد و طبق معمول حنانه ی درسخوان و دوست داشتنی تشویق میشد، پونه به لبخند معلم و چهره ی غرق در خوشحالی و غرور حنانه خیره شده بود، می دانست که خودش سهمی از لبخند خانم معلم ندارد، توی دلش ناراحت بود، اما هر چقدر هم تلاش می کرد چیزی از اعداد عجیب و غریب و ضرب و تقسیم های عجیب تر نمی فهمید، دوست نداشت بیشتر از این به خانم معلم، حنانه و حتی مدرسه و امتحان ریاضی فکر کند، او فقط هشت سالش بود و نفر آخرِ کلاس بودن زیادی برای او سنگین بود، سعی کرد به چیزهای بهتر و قشنگ تری فکر کند، دست هایش را زیر چانه اش گذاشت و از بین میله های پنجره به بیرون خیره شد، اخم ها و نگاه سرزنش آمیز پدر و مادرش و خانم معلم دیگه براش عادی شده بود، شانه های کودکانه اش به تحمل نگاه های سنگین عادت کرده بودند، ولی او هنوز یک بچه بود، به آسمان آبی از پنجره نگاه می کرد، و فکر کرد چقدر قشنگ بود اگر دو تا بال داشت و پرواز کنان تا آسمان می رفت و پنبه ای بودن ابرها را لمس می کرد، غرق در خیال و رویا بود و لبخند قشنگی روی لب هایش نقش بسته بود، که صدای سرزنش آمیز معلم را شنید، می دانست که باید به جلوی کلاس برود و برگه ی امتحانی اش را بگیرد، از نیمکت بلند شد و به فاصله ی خودش و خانم معلم خیره شد، فاصله در ذهنش ده برابر شد، نگاه توام با اخم خانم معلم را میدید، و می دید که دارد چیزی می گوید، اما نمیشنید، همه بچه ها برگشته بودند و نگاهش می کردند، قیافه های خندان در ذهنش تبدیل به موجودات وحشتناکی شده بودند، و حس می کرد که قرار است از تونل وحشت رد شود، ذهن کودکانه اش دنبال حامی یا پناهی می گشت، سر چرخاند اما کسی نبود، او دوباره به آسمان نگاه کرد و لبخند ابر ها را دید، دلش قرص شد و با لبخند رفت و برگه اش را گرفت، نه برگه را نگاه کرد نه حرف های خانم معلم شنید، او در رویا بود، رویایی به شیرینی روز های کودکی که تلخش کرده بودند.


پی نوشت:

معلم بودن مهمترین و باارزش ترین شغل جامعه اس، و شاید میشه گفت سخت ترین.

سر و کله زدن با بچه های کوچیکی که چیزی از درس و مدرسه نمیدونن اصلا راحت نیست، ولی معلمای عزیز، کاش بیشتر حواسمون به بچه های کوچولو باشه، به درسشون نه، به حال و هوای کودکیشون و نگاه معصومانه شون، هرچقدر هم که درسشون خوب نیست، نزارین از همون کودکی زهر تلخ نفر آخر بودن و ندید گرفتن و تحقیر شدن رو حس کنن، مهم تر از یادگیری درس، لبخند روی لباشونه، باور کنین اگه شاد باشن، درس رو هم راحت تر یاد میگیرن، اجازه بدین حتی اگه درس رو یاد نگرفتن عزت نفسشون حفظ بشه، میدونم اینکه توضیح بدی و متوجه نشن چقدر سخت و کلافه کننده س، میدونم دلسوز همه ی بچه ها هستی، اما کاش کمی با این کوچولو های دوست داشتنی مهربون تر باشیم، به عنوان معلم، دارین مهم ترین و تاثیر گذار ترین روز های عمرشون رو رقم میزنین، بیشتر حواسمون بهشون باشه.

درس و مدرسه
مینویسم چون چیزی در درون من، می خواهد بنویسد.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید