یادداشت های یک دختر معمولی
یادداشت های یک دختر معمولی
خواندن ۲ دقیقه·۵ سال پیش

خیالی به شیرینی یک نگاه

چشم هایش سیاه بودند، نه زیاد درشت بودند نه زیاد ریز، بر اثر مطالعه ی زیاد شاید، خسته و ریز شده به نظر می رسیدند، همیشه آرام بود، به چشم هایش که نگاه می کردی انگار به آسمان شبی بی ستاره نگاه می کردی، آرامِ آرام، زیبا و دوست داشتنی، چشم های سیاهش عمیق بودند، وقتی نگاهت می کردند، انگار به چیزی فراتر و بیشتر از تو نگاه می کردند، شاید به جایی دوردست، یا شاید به خاطره ای دورتر.

همان نگاه آرام و ساکت، با لبخندی کم رنگ بر لب، او از هیچ چیز ذوق زده نمی شد، شاید هم می شد

اما قیافه اش چیزی را نشان نمی داد، همان چهره ی آرام، انگار به حرف زدن تشویقت می کرد، به ذوق کردن، دوست داشتی همه چیز را با شوق و ذوق برایش تعریف کنی، بخندی و بالا و پایین بپری و بلند بلند بخندی، چیزی توی نگاه شب رنگش بود که نگاه دیگری نمی توانست داشته باشد، لبخند کم رنگش بیشتر از خنده های بلند و همراهی پرشوق دیگران جذاب بود، او آرام بود، انگار که جزئی از آسمان سرشار از سکوت شب بود.

بعد از یک روز پر جنب و جوش دوست داشتی کنارش بنشینی، اتفاقات روزت را با آب و تاب برایش تعریف کنی و کنارش چای تازه دم را هورت بکشی و در مشکی چشمانش گم شوی، نگاهت که می کرد، حس می کردی زیبا تر و دوست داشتنی تر از هر زمان دیگری هستی.

در دنیای خیال، هرچقدر که میخواستم می توانستم کنارش بنشینم، به چشمانش خیره شوم، و برایش حرف بزنم و او با لبخند قشنگش گوش دهد، درواقعیت اما، همدم من صفحه ی کیبورد است و کلماتی که پشت سر هم چیده می شوند.


خیالیدنرویابافینویسندگینگاهیادداشت های یک دختر معمولی
مینویسم چون چیزی در درون من، می خواهد بنویسد.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید