خب کمتر از دو ساعت به امتحانم مونده و اومدم اینجا دوست دارم بنویسم :)
بعد از مدت ها رفته بودم دوچرخه سواری و دستکش یادم رفته بود و نور پر مهر خورشید حسابی از خجالت دستام در اومد!!
خورشید، روی جفت دستام یه دایره قرمز مهر کرده بود، که کم کم کبود شد و الان سیاه شده :)
به دستام نگاه می کردم و فکر کردم که چقدر زشت شده، پوست یه قسمتش کامل خشک شده بود، کندمش، زیرش لایه ای دیگه از پوستم رو دیدم، قرمز، تازه و نسوخته!!
دستام قیافه ی جالبی پیدا کرده بودن، در حالی که ته دلم نگران بودم که خوب میشن یا نه، فکر کردم زندگی چقدر شبیه همین سوختن و پوست انداختنه، میسوزی، درد میکشی، و بعد دوباره روز از نو، پوست میندازی و پوست جدید جایگزین میشه، دیگه دستام به نظرم زشت نبودن، قشنگ و متفاوت بودن، من میسوزم، خاکستر میشم و بعد، دوباره متولد میشم :)
تا خاکسترت رو نپذیری و دوست نداشته باشی، نمیتونی دوباره متولد شی، جوونه بزنی، زندگی کنی!