جرمی بنتام در جایی میگه: « آدمها به دو دسته تقسیم میشن، اونهایی که آدمها رو به دو دسته تقسیم میکنن و اونهایی که این کار رو نمیکنن. من جزو دسته اولم!»
احتمالا جرمی بنتام وقتی میخواست به محیط کار نگاه کنه، آدمها رو در دو دسته «به دنبال پول» و به دنبال «غرور و افتخار» میدید. تا همین چند سال پیش، جرمی بنتام به راحتی میتونست من رو توی گروه دوم قرار بده. اما از وقتی تصمیم گرفتم بدون قربانی کردن چیزی که هستم ازدواج کنم، کار رو برای بنتام سخت کردم.
این مقاله و مقاله بعدی، دو پرده از زندگی مردیه که نمیخواست توی دسته بندی «بنتام» بگنجه و دوس داشت در کنار درآمد خوبی که داره، به خودش و شغلش افتخار کنه.
چند سال پیش که روی استارتاپ «نی نی سو» کار میکردم، توی گروهی بودم که همه، برنامه نویسان اندروید بودیم و تنها جای درست درمونی که برای انتشار اپ داشتیم «کافه بازار» بود. هر روز هم موضوع گفتگوهای گروه، برخورد های سلیقه ای کافه بازار و نگاه بالا به پایین اون به برنامه نویس هایی بود که مهمترین منابع کافه بازار رو تامین میکردن. کافه بازار میتونست با کاربرهاش ناعادلانه رفتار کنه، چون خیالش از انحصارش بر بازار راحت بود و انگیزه ای برای رفتار «عادلانه» با کاربرهاش نداشت.
بنتام میتونست ما رو به دو دسته تقسیم کنه. «اونایی که مشکلی با برخوردهای حق به جانب کافه بازار نداشتن» و «اونهایی که از این مسئله عمیقا رنج میکشیدن» من تو گروه دوم بودم.
وقتی تلگرام فیلتر شد و مراجع دولتی و حکومتی از تمام قدرت و رسانه و پولشون استفاده کردن که مردم رو به سمت جانشینان وطنی اش ببرن، باز هم اوضاع مطابق میل بنتام بود. اون میتونست ما رو به دو گروه تقسیم کنه.
«اونهایی که راحتی استفاده از وطنی های فیلترنشده رو انتخاب کردن» و «اونهایی که انتخاب کردن هزینه آزادی رو بدن و با هر سختی که شده سنگر تلگرام رو حفظ کنن». من تو گروه دوم بودم و نه تنها هیچوقت، از هیچکدوم از مسنجرهای وطنی - که به احترامشون نسبت به حریم خصوصی کاربرها شک داشتم استفاده نکردم- بلکه مقاله «پاول دوورف» درباره «واتزاپ» رو هم ترجمه کردم و دوستام رو دعوت به حذف واتزاپ کردم.
از سه سال پیش همکاریم با بچه های هیوالند رو در زمینه های مربوط به کریپتوکارنسی شروع کردم و باهم تلاش کردیم استارتاپ ها و پروژه های مختلفی رو درزمینه کریپتوکارنسی اجرا کنیم. پروژه هایی که به همشون «افتخار» میکردم ، اما نتونستیم ازشون «پول» چندانی دربیاریم.
با یک دختر زیبا و دوست داشتنی تصمیم به ازدواج گرفتم و برای حل موضوع «پول» تصمیم گرفتم «افتخار» کار کردن در هیوالند رو رها کنم و به طهران بیام، تا هم درآمد بهتری داشته باشم، هم مسیر شغلی امیدوار کننده تری رو پیش بگیرم که ثبات مالی بهتری رو برام به ارمغان بیاره. تا اینجا هنوز هم توی «چرخه بنتام» بودم!
چون موقعیت شغلی خوبی رو میخواستم و به توانایی های فنیم هم اطمینان داشتم، فقط واسه چند تا کمپانی خوب رزومه فرستادم. تو ذهنم بود که چند سال رزومه کار تو یک کمپانی قوی ایرانی رو داشته باشم تا بتونم واسه کمپانی های خارجی رزومه بدم و به کشوری برم که امنیت اقتصادی بیشتری برام داشته باشه.
وقتی از کافه بازار بهم زنگ زدن و گفتن رزومم پذیرفته شده و وارد فرایند مصاحبه و استخدامی شدم خوشحال نشدم، بال درآوردم! به نظرم اونها یکی از معروف ترین کمپانی های ایران بودن و همین مسئله «کافه بازار» رو توی سرلیست انتخاب هام قرار میداد.
چند روز مونده به تاریخ مصاحبه تلفنیم، تلفنم زنگ زد و مکالمه ای که داشتیم من رو عمیقا به فکر فرو برد.
- سلام! از شرکت فلان ایرانیان تماس میگیرم. میخواستم بدونم تمایل دارید باهم همکاری داشته باشیم؟
- سلام! متاسفانه شرکت فلان ایرانیان رو به خاطر نمیارم. من براتون رزومه فرستادم؟
- نه. رزومه شما رو توی سایت ایران تلنت دیدیم.
- میتونم بپرسم محصولتون چیه؟
- پیامرسان آی گپ!
- خیر. علاقه ای به همکاری با شما ندارم. ممنونم که تماس گرفتید.
- خواهش میکنم. موفق باشید
- شما هم همینطور
گفتگو ساده بود، اما من رو در تمام مدت پیاده رویم تا استخر درخودم فرو برد. میدونستم که به «آی گپ» به خاطر موضوع «افتخار» نه گفتم. دوس نداشتم جایی کار کنم به «اهدافش» و «روش رسیدنشون به اون» افتخار نمیکنم. اما آیا همین موضوع درباره کافه بازار صادق نبود؟
آیا آماده بودم به خاطر منافع اقتصادی، برای کمپانی ای کار کنم که اون رو یکی از سمبل های انحصارطلبی و مخدوش کردن فضای کسب و کار ایران میدونم؟
از طرف دیگه به این هم فکر میکردم و از دوستانم هم میشنیدم که «همه کمپانی ها همینن! فقط موضوع اینه که قدرت کافه بازار و … رو ندارن و مجبورن با کاربرانشون راه بیان»، «بخوای به این چیزها فکر کنی باید هیچ جا کار نکنی»، «هیچ گربه ای محض رضای خدا موش نمیگیره» و افکاری از این قبیل. بنتام هم هیچ کمکی نمیکرد. برای اون فقط مهم بود که من رو توی یکی از دسته بندی های «به دنبال پول» یا «به دنبال افتخار» جا بده و اینکه کدومش رو انتخاب کنم رو به عهده خودم گذاشته بود. درنتیجه برای حل این چالش از «دن آریلی» و «نسیم نیکولاس طالب» کمک گرفتم.
۱: دن آریلی!
دن آریلی یکی از روانشناسان مورد علاقه منه که با آزمایشات ساده و خلاقانه سعی میکنه روش کار کردن مغز انسان رو پیدا کنه. آریلی توی کتاب «پشت پرده ریاکاری» سعی میکنه بفهمه ما «چه موقع» و «چرا» تقلب میکنیم. وقتی به دنبال پاسخ سوالات بالا بودم، یکی از آزمایشات دن آریلی فکر من رو به خودش مشغول کرده بود:
هنگامی که شرکت کنندگان به آزمایشگاه وارد شدند، به آنان گفته شد که به ارزیابی آثار هنری از دو گالری میپردازند، یکی به نام «ماه سوم» و دیگری به نام «گرگ تکرو». شرکت کنندگان آگاه شدند که گالری ها با سخاوتمندی هزینه حضور آنان را برای شرکت در این آزمایش پرداخته اند. به برخی گفته شد که هزینه شخص آنان از سوی ماه سوم پرداخت شده، درحالی که به بقیه گفته شد که هزینه آنان را گرگ تکرو داده.»
خلاصه آزمایش اینکه در ارزیابی نهایی، شرکت کنندگانی که فکر میکردند هزینه شرکت اونها رو گالری «گرگ تکرو» داده، نقاشیهای این گالری رو زیباتر و بازدیدکننده هایی که فکر میکردند هزینه بازدیدشون رو گالری «ماه سوم» پرداخت کرده، نقاشی های این گالری رو زیباتر تقسیم بندی کردند.
چیزی که این آزمایش رو جالب تر میکنه اینه که از مغز بازدیدکننده ها در حین بازدید اثر هنری، تصویربرداری FMRI انجام شد و این کار نشون داد که بازدیدکننده ها صرفا به خاطر احترام، گالری اسپانسرشون رو بهتر طبقه بندی نمیکردند. مغز اونها واقعا اون تصاویر رو زیبا تر میدید و جالب تر اینکه هرچی مبلغ این اسپانسرشیپ بیشتر اعلام شد (از ۷۵ دلار تا ۳۰۰ دلار)، مغز شرکت کننده ها واکنش قوی تری به زیبایی نقاشی های اون گالری نشون داد.
پس دفعه بعد که دیدین حقوق بگیر یک سیستمی با شور و حرارت از ارزش ها و روش های اون سیستم دفاع میکنه، فکر نکنین که چون طرف نون خور سیستمه، داره ریاکاری میکنه. خیر! مغز ما نسبت به هر شخص حقیقی و حقوقی که به ما لطف میکنه – و خصوصا پول میپردازه- سریع واکنش نشون میده و خودش رو به شکلی درمیاره که واقعا هوادار اون بشه!
حالا که این رو فهمیدیم بد نیست قبل از کار کردن برای هر سیستم و کمپانی ای، با خودمون فکر کنیم آیا دوست داریم مغزمون رو تغییر بدیم تا از ارزشهای اون دفاع کنه یا خیر!
۲: نسیم نیکولاس طالب
نسیم طالب - که شنیدم زیاد هم از دن آریلی خوشش نمیاد- هم جمله جالبی رو در کتاب «پوست در بازی» داره که بر حسب اتفاق در همون ایام، علی بندری در پادکست «بی پلاس» مشغول معرفیش بود. طالب که توی این کتاب، شجاعت اخلاقی عجیب ولی قابل اعتنایی میکنه رو توصیه میکنه، میگه:
افرادی که از نظر اخلاقی به اندازه کافی مستقل نیستند ترجیح میدهند با کمترین تلاش، اخلاقیاتشان را با شغلشان تطبیق دهند، به جای اینکه حرفه ای بیابند که با اخلاقیاتشان در یک راستا باشد.
دوست داشتم بگم، درست بعد از اومدن از استخر بود که تصمیم گرفتم به «کافه بازار» نه بگم! اما واقعیتش اینطور نیست. چند روزی این موضوع فکرم رو مشغول کرد و با دوستانم مشورت کردم و علیرغم مخالفت نسبی اونها، به کافه بازار «نه» گفتم!
مصاحبه های فنی ام رو اسکایپی دادم و وقتی به طهران اومدم فقط انواع دیگه مصاحبه که نمیدونم روشون چه اسمی بزارم مونده بود. (فرض کنین روانشناختی! یا فرهنگی!) تو بعضی از مصاحبه های فنی من رد شدم و بعضیاشون رو من رد کردم، چون حس نکردم به دنبال تولید کد باکیفیت باشن و دوس داشتم کدی بنویسم که بتونم بهش «افتخار» کنم.
تو گزینه های باقیمونده، شنبه با «پادرو» مصاحبه داشتم، یکشنبه با «بانک آینده»، دوشنبه با «فونیکس»، سهشنبه با «بازلیا»، پنج شنبه با «ایران تلنت». بخوام یک بازخورد سریع درموردشون بدم، این رو میتونم بهتون بگم:
پادرو: بنیانگذاران سابق بامیلو تاسیسش کردن و به نظرم حسابی تلاش میکنن حرفه ای کار کنن. ۳ مرحله مصاحبه داشتیم که همش رو دوس داشتم. حدس میزنم فرصت کار باهاشون میتونست بسیار غنیمت باشه. کسی چه میدونه، شاید در یک دنیای موازی دیگه نویدی باشه که در نهایت انتخاب کرد با پادرو کار کنه
بانک آینده: کسی که باهام مصاحبه میکرد میگفت بعد از «آپ» دومین سهم بازار رو در حوزه فینتک دارن. من مجموعشون رو منسجم و قوی ندیدم، شاید در برهه بدی از رشدشون اونجا رفتم، چون داشتن یک سری تغییرات ساختاری رو توی تیمشون تجربه میکردن.
فونیکس: بیاین درموردشون صحبت نکنیم…
بازلیا: تو مقاله دومم بیشتر درموردش حرف میزنم
ایرانتلنت: متاسفانه فقط یک مصاحبه فنی باهاشون داشتم و چون چهارشنبه با بازلیا به توافق رسیدم، بهشون اطلاع دادم که توی مصاحبه پنجشنبه باهاشون شرکت نمیکنم. چون فرایند مصاحبمون چندان پیش نرفت بازخوردی درموردشون ندارم که بدم.
توی بازلیا ۴ تا مصاحبه داشتم، هر مصاحبم که تموم میشد شوقم برای کار کردن اونجا بیشتر میشد، از شیوه دوستانه و صادقانه مصاحبه هاشون، از اهداف بلندی که برای کارشون داشتن و روشی که برای رسیدن به اون اهداف انتخاب کردن – تو مقاله بعدی سعی میکنم این ها رو با جزییات بیشتری توضیح بدم- هرکدوم از اینها رو که میشنیدم آتیش اشتیاقم بیشتر میشد و در نهایت این شوق به حدی رسید که وقتی ۳ شنبه جواب تقریبا مثبت رو گرفتم، منتظر پیشنهاد رسمی اونها نشدم و به ایران تلنت و پادرو اطلاع دادم که دیگه در دسترس نیستم. میدونستم که کار خیلی عاقلانه ای نیست. اما من و بنتام هردو راضی بودیم. من به این دلیل که خطر میکردم و برای چیزی که دوس داشتم ریسک میکردم، بنتام به این دلیل که میتونست همچنان من رو توی یک گروه از دوگانه «غرور و پول» خودش قرار بده.
اما در مصاحبه سوم بازلیا که با «گلناز» - مدیر منابع انسانی بازلیا- داشتم، اتفاقی افتاد که بین من و جرمی
بنتام ناراحتی ایجاد کرد و جا داره اینجا بیان بشه.
تا اینجای کار قضاوتم نسبت به بازلیا اینها بود:
- سعی میکنن صادق و شفاف باشن (چون بعد از هرمرحله مصاحبه سریع و صریح بهم میگفتن که دوس دارن باهام همکاری کنن و من رو نگه نمیداشتن که یک دوری توی بازار بزنن و برگردن!)
به نیروهاشون به عنوان اعضای تیم نگاه میکردن نه اعداد هزینه ساز. (استارتاپی رو تصور بکنین که در شروع کار به هرحال منابع محدودی داره ولی بخشی از منابع محدودش رو به اتاق بازی و استراحت و ورزش و ... برای نیروهاش اختصاص میده)
از نظر کاری، افراد متخصصی هستند. ( تو مصاحبه ها و صحبت ها معلوم شد بچه ها فنی تجربه کار در اسکیل بالا رو دارن)
دوست دارن روابطشون رو به صورت فلت و دوستانه سازماندهی کنن، نه سلسله مراتبی. ( بهترین مثالش جلسه با «اورهان» مدیرعامل مجموعه است. وقتی میخواست یک مثال عینی از نوع روابط توی شرکت بزنه فیلمی از گوشیش بهم نشون داد که بچه ها داشتن با شوخی و خنده توی سر و کله هم میزدن و اورهان نه تنها کسی رو سرزنش نکرده بود بلکه خنیده بود، فیلم گرفته بود و امروز به من تازه وارد نشون میداد)
با این قضاوتهایی که توی ذهنم داشتم، وقتی گلناز ازم درباره میزان حقوق درخواستیم پرسید، بنتام در گوشم شروع به صحبت کردن کرد: «چون اینجا رو دوس داری، مبلغ پایین تری نسبت به بقیه موقعیت ها پیشنهاد بده تا از دستش ندی. تو اینجا «غرور و افتخار» رو خواهی داشت و این همون چیزیه که همه زندگی دنبالش کردی.»
بنتام راست میگفت. من تقریبا همیشه توی زندگیم پول رو تحقیر کردم و دوس نداشتم پول، نقش مهمی توی انگیزه انتخاب هام داشته باشه. من همیشه توی چرخه بنتام بودم و البته ازش بسیار هم راضی بودم اما این بار ماجرا فرق داشت. اینبار موضوع ازدواج وسط بود و دوس نداشتم همسرم رو توی زندگی ای بیارم که از نظر مالی در سختی باشه، چون من فقط به فکر محیط کار دوست داشتنی خودم بودم. این مردی نبود که به بودنش «افتخار» کنم.
گلناز منتظر پاسخ من بود، بنتام مدام بهم فشار میاورد که مبلغ پایینتر رو بگم اما من برای اولین بار توی زندگیم به بنتام نه گفتم و تصمیم گرفتم در کنار غرور و افتخار به پول «هم» اهمیت بدم. برای گلناز توضیح دادم که وقتی گرگان بودم فکر میکردم مبلغ x تومان برای زندگی در طهران خیلی مناسبه اما حالا که اینجا اومدم میبینم کم هم هست و مبلغ X به علاوه ۲۵ درصد رو پیشنهاد دادم. گلناز پذیرفت. بنتام اتاق رو ترک کرد.
تو مقاله بعدی بیشتر درباره کارم و احساسم به بازلیا صحبت میکنم و البته توضیح میدم چی شد که درنهایت تصمیم گرفتم به رویای چند ماه پیشم پشت کنم و به یک موقعیت شغلی بلاکچینی توی کشور مالت «نه» بگم!
این مقاله رو می تونین اینجا بخونین