راستش من چند سال پیش به طهران اومدم، توی استارتاپ سرایار کار کردم ، بعد از چند ماه به گرگان برگشتم و گفتم دفعه بعد که خواستم از گرگان برم دیگه پام رو طهران نمیزارم، اون بار حتما از ایران میرم.
وقتی با آذردخت درباره زندگی مشترک صحبت میکردیم، میگفتم اگه تو گرگان تونستم کار پیدا کنم چه بهتر، اگه نشد از ایران میرم. من حاضر نیستم به خاطر اینکه خرج زندگیمون رو دربیاریم توی شهری زندگی کنم که از همه چیزش بیزارم - که طبیعتا منظورم طهران بود.
تصمیم زندگیمون که جدی تر شد و گرگان که جای زندگی نشد، به این نتیجه رسیدیم که چند وقتی طهران کار کنیم ، تا برای پیدا کردن موقعیت شغلی توی اروپا آماده تر بشیم.
اما پیچیدگی از اونجایی شروع شد که درست همون روزی که در مصاحبه حضوری با بازلیا به توافق شفاهی رسیدیم، یک پیام توی لینکدین دریافت کردم و من رو برای یک مصاحبه شغلی توی «مالت» دعوت میکرد.
تو اون روزهای که روی «بلووک» کار میکردیم و روزمون رو با «بلاکچین بازی» شب میکردیم،کشور «مالت» جذابترین گزینه ممکن بود. مالت بهشت استارتاپ های بلاکچینیه و به خاطر زیرساخت های حقوقی جذابی که برای بلاکچین به وجود آورده ، مقصد رویایی خیلی از بلاکچینیهای دنیاست.
به همین دلیل تا ۲۴ ساعت قبل از مصاحبه ام با بازلیا که شرحش رو توی مقاله های قبلی خوندین - چرا به «کافه بازار» نه گفتم، چرا «بازلیا» رو انتخاب کردم! - هیچوقت فکر نمیکردم یک پیشنهاد کاری از «مالت» داشته باشم، و بهش نه بگم!
شاید اگه در سالهای گذشته با «مارتین سلیگمن» و «میهای چیکسنتمیهای» آشنا نشده بودم و موضوع خوشبختی رو با عینکی که اونها بهم دادن نگاه نمیکردم، فورا به پیشنهاد اروپایی جواب مثبت میدادم و این مقاله هم هیچوقت نوشته نمیشد. اما «سلیگمن» و «چکسنتمیهای» که فهم روانشناسی از مفهموم خوشبختی رو دگرگون کردن، چیزهایی بهم یاد داده بودن، که اجازه تصمیم سریع و سطحی رو بهم نمیداد.
اینکه چرا به مالت «نه» گفتم، و موندن تو کشوری رو انتخاب کردم که «هر روز یکی از ستون های اقتصادش فرو میریزه» و بسیاری از مردمانش «به هر ریسمانی که واسه در رفتن به دستشون میرسه چنگ میزنن»، موضوع این مقاله با این مقدمه نسبتا طولانیه!
از بیست و چند سالگی تا الان که در آستانه ۳۹ سالگی هستم، هرچندسال یکبار فکر رفتن به سراغم میاد. از پناهندگی گرفته تا رفتن پیش پدری که ۳۷ سال پیش ترکم کرده و به نروژ رفته تا رفتن پیش فامیلی که در طی این چندین سال یکی یکی به استرالیا رفتن و من رو به عنوان آخرین بازمانده های خانواده «گلپور» تو ایران جا گذاشتن و پیدا کردن شغل برنامه نویسی در اروپا، راههای مختلفی هستن که در هر برهه از زمان جلوم باز شده، اما هربار مسائلی من رو از رفتن منصرف کرده. سرلیست همه اون مسائل، موضوع «خوشبختی» و این ایده است که با مهاجرت از ایران احتمال خوشبختیم «کمتر» میشه نه «بیشتر».
اما خوشبختی چیه و چه چیزهایی میتونن روش تاثیر بزارن!
عموما بیشترین چیزی که ما رو به رفتن از ایران تشویق میکنه، «امکانات بیشتر»، «ثروت بیشتر» و احتمالا «زندگی آروم تره». وقتی به خاطر اینها مهاجرت رو انتخاب میکنیم، پیشفرضمون اینه که با داشتنشون زندگی سعادتمندتری خواهیم داشت. اما چی میگین اگه بگم حقایق علمی و تحقیقات رواشناسی این ایده رو رد میکنن و نشون میدن زندگی سعادتمند ربط چندان زیادی به امکانات و ثروت و حتی آرامش نداره؟
«چکسنتمیهای» با داده های وسیعی که جمع آوری کرده نشون میده که درآمد ما تا وقتی خوشبختیمون رو افزایش میده که نیازهای اساسیمون رو برآورده کنه. اگه به نقاط خط ۶۰۰۰ دلار نگاه کنین، میبینین که آمریکاییهایی که درآمدشون از این خط بالاتر رفته، خوشبختی بیشتری رو تجربه نکردن! چرا؟
راز این معما در تفاوت بین «لذت» و «سروره». تفاوتی که شاید الان کمی براتون گنگ باشه اما اطمینان میدم در پایان مقاله کاملا براتون آشکار باشه.
لذت معمولا وقتی به وجود میآد که فعالیتی رو با محوریت خواسته های خودمون انجام میدیم. مثلا وقتی برای خودمون چیزی میخریم، بستنی میخوریم یا حتی مواد میکشیم و به دیگران دستور میدیم، لذت رو تعقیب میکنیم و به دست میاریم. اما این همه ماجرا نیست.
اگه خوشبختی رو تنها، تجربه «لذت» بدونیم مارتین سلیگمن (که لقب خلاقترین روانشناس قرن بیستم رو یدک میکشه) دو تا خبر بد برامون داره.
اولیش اینه که تحقیقات سلیگمن نشون میده، توانایی ما برای تجربه لذت، بیشتر از هرچیز به ژنتیک ما مربوط میشه! در حقیقت ۵۰ درصد شانس تجربه این لحظات رو ژن شما مشخص میکنه و ۱۵ تا ۲۰ درصدش آموختنیه!
خبر بد بعدی اینه که این احساسات مثل «بستنی وانیلی» میمونه، دفعه اول یک لذت ۱۰۰ درصدی رو تجربه میکنین و به مرور که بهش عادت کردین براتون بی مزه میشه!
من فکر میکنم سهم خوبی از ژن لذت بردم و از اون ۲۰ درصد آموختنی هم چندان بی نصیب نیستم. با این تفاسیر میزان «لذت» من در ایران و مالت نباید چندان فرقی بکنه. البته که حدس میزنم توی مالت کمی بیشتر باشه اما این موضوع اهمیت چندانی نداره چون به گفته خود سلیگمن «لذت» کمترین تاثیر رو در یک زندگی خوشبخت داره و بهتره به اون به عنوان زعفرون روی پلو نگاه کنیم. چیزی که اصل غذاست، نه «لذت» که «زندگی معناداره»!
زندگی معنادار که -فرمول اساسی خوشبختیه- بر سه ستون استواره: تعلق، Flow و هدف (متعالی)
ستون اول : تعلق
برای خیلی از افراد، احساس تعلق غنی ترین منبع خوشبختیه.احساسی که از وابستگی به خانواده، دوستان و فامیل نشات میگیره.
دانشگاه هاروارد در یک تحقیق کم نظیر به مدت ۷۵ سال زندگی ۷۲۴ مرد داوطلب رو زیر نظر گرفته تا ببینه چه چیزهایی از کودکی تا بزرگسالی باعث خوشبختی یا بدبختی این افراد میشه. نتایج این تحقیق که همچنان ادامه داره نشون میده که چیزی که آدمها رو خوشحال تر میکنه نه ثروته و نه سختکوشی بلکه روابط خوب و سالمه!
در این مطالعه خیلی از کسانی که از جوانی مورد مطالعه بودند، معتقد بودند که برای رسیدن به یک زندگی خوب شهرت، ثروت، موفقیت و کار نیاز است. اما مطالعه ۷۵ ساله ما بارها و بارها نشان داده افرادی وضعیت خوبی داشتند که رابطه خوبی با با خانواده، با دوستان و با جامعه داشته اند.
رابرت والدینگر، چهارمین مدیر این تحقیقات طولانی
سلیگمن نکته نغزی رو گوشزد میکنه: بسیاری از افراد «در جستجوی خوشبختی» به مهاجرت میرن و محل زندگیشون رو تغییر میدن ، بدون توجه به اینکه با اینکار خودشون رو از منبع خوشبختیشون، دورتر و دورتر میکنن!
توی این بخش، ایران با اختلاف نمره بهتری نسبت به مالت میگیره. چون من اینجا بزرگ شدم و درطول این ۴۰ سال زندگی روابط غنی و دوست داشتنی ای رو ساختم که بخش مهمی از سلامت روانی امروز من رو تشکیل میدن.
ستون دوم: Flow
برای اینکه مفهموم Flow رو توضیح بدم، یک مثال میزنم. فرض کنید من و دانی از هم جدا بشیم و به مدت ۱۰ سال همدیگه رو نبینیم. بعد از ده سال که همدیگه رو میبینیم تصمیم بگیریم به یاد قدیم باهم پینگ پونگ بازی کنیم.
منتها نکته اینه که توی این ده سال دانیال به صورت مداوم تمرینات حرفه ای پینگ پونگ داشته و قهرمان پیشکسوتان کشور شده، ولی من همیشه درگیر کدزنی بودم و دستم به راکت نخورده. وقتی بازی شروع میشه، هر سرویسی که دانی بزنه، من نمیتونم جمع کنم. و سرویس هایی که من بزنم رو دانی طوری برمیگردونه که با اولین ضربش امتیاز میگیره.
کدوممون از این پینگ پونگ لذت میبریم؟ هیچ کدوم! چون دانی احساس نمیکنه مهارت هاش به چالش کشیده میشه و من چالشی دارم که از سطح مهارت های من خیلی بالاتره و هیچ امیدی برای غلبه بر اون ندارم. اگه بخوام به زبان «چکسنتمیهای» سخن بگم، تو این شرایط هیچکدوم از ما «flow» رو تجربه نمیکنیم.
تجربه Flow مربوط به زمانیه که با چالشی روبرو هستیم که کمی از سطح مهارت های ما بالاتره و برای غلبه بر اون باید تمام انرژی جسمی و روانی خودمون رو متمرکز نگه داریم. در چنین شرایطی اگه فکر کنیم «میتونم این این کار رو بکنم، فقط باید تمام حواسم کاملا جمع باشه» Flow رو تجربه میکنیم.
مثلا شناگری که قصد داره در مسابقات قهرمانی ، رکورد خودش رو بزنه باید به عضله هاش فشار زیادی رو وارد کنه و در اون لحظه درد رو تحمل کنه، اما برخلاف درد جسمانی ای که تجربه میکنه، احساسی که داره، احساس Flow و خوشبختیه
از مهمترین مشخصه های Flow اینه که شما گذر زمان رو فراموش میکنین و با خودتون فکر میکنین «وای!چقدر زود گذشت!»
اگه احتمال خوشبختی رو با عینک flow نگاه کنیم، فکر میکنم ایران و مالت فرق چندانی برای من نداشته باشن. زندگی من در ایران هم همیشه سرشار از flow بوده و احتمالا در مالت هم خواهد بود. من از ساختن چیزهای جدید لذت میبرم و تلاش برای ساختن اونها - که میتونن وب سایتها ، کسب و کارها یا موقعیت سورپرایز کردن آذردخت باشن- همیشه زندگی من رو سرشار از flow کردن. نتیجه نهایی اینکه در زمینه flow ، ایران و مالت فرق چندانی در زندگی من ایجاد نمیکنن.
ستون سوم: هدف
خوشبختی چیزی نیست که با دنبال کردن به دست بیاد. درحقیقت وقتی دنبالش میکنین از دستش میدین. خوشخبتی نتیجه ثانویه قربانی کردن خودتون ، برای چیزیه که از خودتون مهمتر میدونین!
میهای چیکسنتمیهای
داشتن هدفی مناسب سومین ستون زندگی معناداره، اما منظورم از هدف چیزی مثل پیدا کردن شغلی که خوشحالتون کنه نیست. هدف بیشتر مربوط به اون چیزیه که میدین تا اون چیزی که میخواین.
احساسیه که فرهاد فهندژ - که حدود ۱۵ سال از زندگیش رو به خاطر اعتقادش پشت میله های زندان سپری میکنه، نسرین ستوده - که بدترین شکنجه ها رو به خاطر دفاع از حقنق انسانی موکلاش تحمل میکنه و پرستارانی -که به انتخاب خودشون - تو این ایام، اضافه کاری زیادی کردن تا بیمارانشون رو از مرگ کرونایی نجات بدن و حتی در مثالی روزمره تر مادرانی که بهترین غذای سفره رو نمیخورن تا برای بچه هاشون بمونه، تجربه میکنن.
تحقیقات مسلم روانشناسی نشون میدن که خوشبخت بودن، بیشتر از اینکه به خوشحال خواستن «خودمون» مربوط باشه ، به خوشحال خواستن «دیگران» وابسته است.
موضوع هدف، و تلاش برای چیزی که از خودت بزرگتر میدونی، برای من بزرگترین برتری مالت نسبت به ایران هست. اون هم به این دلیل که در اونجا امکان کار در یک استارتاپ بلاکچینی رو داشتم و بلاکچین برای من یکی از مهترین ابزارها برای عادلانه تر کردن جهانه!
اگه بخوام در ایران هم احساس خوشبختی کاملی داشته باشم باید چیزی داشته باشم که برام ارزش تلاش، از خودگذشتگی و حتی قربانی شدن داشته باشه! این خلأیی هست که امروز توی زندگی خودم دارم و با کار کردن در یک پلتفرم آنلاین خرید محصولات برطرف نمیشه. باید چالش بزرگتری داشته باشم و برای چیز بزرگتری مثل کاهش فقر، فاصله طبقاتی، افزایش عدالت، و عمیق تر کردن روابط اجتماعی و چیزهایی از این دست تلاش کنم.
زندگی در ایران میتونه پر از چنین فرصت هایی باشه. در رویاپردازی های شغلی خودم، امیدوارم در طی سالهای آینده بتونم چنین خدمات و سرویس هایی رو به بازلیا اضافه کنم. اونوقته که سختی هایی که تو ایران میکشم و آزار و اذیت هایی که میبینم، نه تنها باعث بدبختی و فلاکتم نیست، بلکه باعث سرور و خوشبختی من خواهد بود.
حقوق مناسب، دوستان، فلو، هدف
اگه تا اینجای مقاله اومده باشین احتمالا باهام موافقین که این ها، مواد لازم برای دستور پخت یک زندگی سعادتمنده.
خوشبختی یک برنامه نویس اینه که توی محیطی کار کنه که بهش حقوق مناسبی بدن تا در یک محیط صمیمی، برای رسیدن به چالشی تلاش کنه، که میتونن بهش برسن اما برای اون باید گاهی بیشتر از ساعت کاری مرسوم کار کنه، در شرایطی که میدونه، همتیمی هاش هم شانه به شانش تلاش میکنن و قدردان فداکاری اون هستن! و این خوشبختی ده چندان میشه اگه اون هدف یک هدف بزرگ و متعالی باشه که ارزش فدا شدن و سختی کشیدن رو داشته باشه.
خوشبختی یک مرد در اینه که برای تامین نیازهای خانواده ای که دوست داره، به شهری که اصلا دوستش نداره بره و تمام تلاشش رو برای برآوردن اون نیازها انجام بده. در شرایطی که میدونه خانوادش شانه به شانش تلاش میکنن و قدردان فداکاری اون هستن! و این خوشبختی ده چندان میشه اگه رفاه و آسایش اون خانواده براش یک هدف بزرگ و متعالی باشه که ارزش فداشدن و سختی کشیدن رو داشته باشه.
من این شرایط رو در پاسخ مثبتی که به بازلیا دادم، بیشتر دیدم تا پاسخ مثبتی که به یک استارتاپ ناشناس در یک کشور خوب ناشناس میدادم.
همکاری با بازلیا بهم فرصت معناپردازی - جمع معنا و رویاپردازی- رو داد. اینکه فرصت کنم در کنار بهترین های ایران برای به چالش کشیدن صدرجدولی ها تلاش کنم. اما اینبار امیدوارم صدرجدولی فلان کمپانی و بهمان کمپانی نباشه. بلکه چیزهایی از جنس فقر و بی عدالتی باشه.
در مقاله بعدی سخنرانی نیما نامداری رو معرفی میکنم و برخی از معناپردازیهای ذهنی خودم رو درباره آینده شغلیم با شما به اشتراک میزارم.