الیاس و گرتا لب حوض شیرعسل بازی میکردند. آسمان سیاه شد و فضای وهمانگیز همیشگی، همه را ترساند. دوباره نوبت رفتن فرارسیده بود. همگی به درون گلهایشان رفتند. بچههای گل آفتابگردان، گل رز، گل زنبق و .... اما این بار نوبت محله بچههای حوض شیرعسل بود. همه ترسیده بودند و کسی دوست نداشت انتخاب شود. اما الیاس و گرتا، دو کودکی بودند که انتخاب شده بودند. یکی قرار بود به ایران برود و دیگری به سوئد
مرد جوان از اتاق بیمارستان بیرون آمد و فریاد زد:
- زنم! زنم! زنم! خانم پرستار، وقتشه!
پرستاران انتظار نداشتند انقدر زود بچه به دنیا بیاید. اما انگار وقت آن فرا رسیده بود. مادر جوان را به اتاق عمل بردند و به همسرش هم گفتند بیرون اتاق منتظر بماند تا خبرش کنند. پدر دل در دلش نبود و زن، مدام و بی وقفه فریادی سر میداد. بعد از حدود یک و نیم ساعتِ طاقتفرسا برای مرد و زن، بالاخره پرستار خندان و شادان آمد.
- حال خانمم چطور است؟
- مژده بدین جناب! تبریک میگم بهتون. هم بچه و هم مادرش حالشون خوبه. مادرش در حال استراحته.
- میتونم ببینمشون؟
- بله. از اون طرف تشریف بیارین. الان خانمتون رو میاریم این اتاق.
بعد از 2 ساعت، مامور ثبت احوال آمد.
- تبریک میگم بهتون. مشخصات بچه رو به من میگین؟
- بله بله حتما. در خدمتتون هستم. بفرمایین دهنتون رو شیرین کنید.
- نام بچه؟
- الیاس
- نام پدر؟
- محمد باقر
- نام مادر؟
- شیرین
درست در اون طرف دنیا و درست در همان لحظه، سوانته، به پزشک خانوادگی پیامکی داد و کنار مالنا همسرش ماند تا آمبولانس برسد. دکتر پیترسون همراه با دوتن از همکارانش آمدند و همراه با سوانته و مالنا راهی بیمارستان شدند. زایمان اما سریعتر از آنچه شارون فکر میکرد تمام شد و در عرض نیم ساعت، پرستاران سوانته و مالنا را در اتاق تنها گذاشتند تا استراحت کنند. در همین حین، سوانته فرم اطلاعات بچه را پر کرد. گرتا نامی بود که از قبل با مالنا برای دخترشان انتخاب کرده بودند. گرتا دختری که حالا تنها چند ساعت از تولدش میگذشت، کنار پدر و مادر جوانش در اتاق خصوصی بیمارستان زندگی خود را شروع کرده بود.
الیاس به مادرش گفت:
- مامان آقای شهروزی میگه بعد از جشن تکلیف اگر نماز نخونیم، تو آتیش جهنم میسوزنمون! میشه منو از امروز هر روز صبح برای نماز صبح بیدار کنی تا نمازم قضا نشه؟ هفته دیگه جشن تکلیف میخوان بگیرن تو مدرسه برامون و من میخوام عادت کنم به صبح بیدار شدن تا نرم تو آتیش جهنم!
- پسر خوبم خدا اونقدرها هم سختگیر نیست. شما اگر به مادر پدرت احترام بذاری و آدم بدی نباشی، جهنم نمیری!
- نه مامان. آقا شهروزی هم حدیث این حرفشو گفت و هم روایتهاش رو بهمون گفت. تازه یکبار سر کلاس پرورشی نمایششم بازی کردیم. من نقش فرشته بد رو داشتم که هی علی رو گول میزدم نمازش رو نخونه.
- حالا برو مدرسه. سرویست اومده و دیرت میشه. بعدا حرف میزنیم.
الیاس با خودش گفت، "ای بابا! اینم رفت قاطی باقالیا. همیشه میگن بعدا بعدا ولی هیچوقت این بعدا نمیرسه. اصلا من دیگه چیزی نمیگم!"
الیاس وارد مینی بوس مدرسه شد. رفت پیش علی نشست.
- علی بیا ببین چی پیدا کردم. یادته از آقا شهروزی یه فیلترشکن گرفتیم که بتونیم تو گروه تلگرام مدرسه حرف بزنیم؟
- آره. منم گرفتم ازش. ولی روی گوشی من کار نمیکنه. نمیدونم چشه!
- پسر عموم اومد برام یک کاری کرد، بتونم باهاش هر سایتی دلم بخواد، برم. اینا رو ببین. دیشب پیداشون کردم.
- اوووووف عجب چیزیه. بیار پایین بیار پایین گوشیتو. الان امیرحسین از اون پشت میبینه و میره همه چی رو به کریمیِ عوضی میگه! بدم میاد از کریمی.
- راست میگی. حالا بعدا تو زنگ تفریح میریم بهت همه چی رو نشون میدم.
- نشون میدم چیه؟ برام همشو باید شیریت کنی.
گرتا داشت آماده میشد بخوابه.
- بابا، میشه دیگه گوشت نخوریم؟ امروز سر کلاس علوم خانم جَنسِن مواد غذایی موجود در گیاهها رو توضیح میدادند. بعد گفتند که اگر آدما فقط گیاهخواری کنند، مشکلی براشون پیش نمیاد!
چشمان سوانته گرد شد و با تعجب گفت:
- عااااااا. خب پیشنهاد خوبیه. ولی منو مادرت باید روی این موضوع فکر کنیم. میتونی برامون توضیح بدی چطور میشه فقط با گیاهخواری سالم موند؟
- آره بابا. حتی میتونم از خانم جنسن هم کمک بگیرم. میتونم با کامپیوتر مدرسه، یه ارائه درست کنم و بهتون نشون بدم. خانم جنسن میگفت با گیاهخواری هم به خاطر زندگی خودمون، زندگی حیوانات به خطر نمیافته و هم به حفظ محیط زیست کمک میکنیم.
- آفرین گرتا. میخوای آخر هفتهها بریم و زبالهها رو از اطراف خونه جمع کنیم؟ با این کارم کمک میکنیم محیطزیست حفظ بشه.
اتفاقا ما سر کلاس این پیشنهاد رو به خانم جنسن دادیم. حتی براش نمایش کوچکی هم بازی کردیم. من نقش مادرِ طبیعت رو بازی میکردم. مدرسه هم بهمون کیسههای دستدوز پارچهای جایزه داد تا موقع خرید، پلاستیک استفاده نکنیم.
الیاس حالا داشت برای کنکور آماده میشد. هر روز از صبح تا شب به بهانه درس خواندن میرفت در اتاقش و بیرون نمیآمد. درست یک هفته به کنکور که معلوم نبود در این اوضاع کرونا برگزار بشه یا نشه. الیاس به شدت تحت فشار روانی بود. پدرش تازگیها خیلی خشن شده بود. مدتی بود که به خاطر کرونا کسب و کارش به شدت افت داشت و مجبور شده بود 5 نفر رو اخراج کنه. دو ماه از اجاره سولش عقب افتاده بود و خونه هم که میآمد، همیشه عصبانی بود و به الیاس غر میزد. الیاس هم بعد از غرغرهای پدرش، میرفت و دم پنجره سیگارش رو میکشید. میدونست کسی کاری به کارش نداره. اصلا کسی سر نمیزنه بهش. فقط کافی بود لباسش رو عوض کنه بوی سیگار بره.
الیاس عادت داشت آخر شبها سر میز شام همراه پدر و مادرش اخبار منوتو رو میدید. تنها زمانی که الیاس و بقیه خانواده باهم بودند، همین موقع بود. اما توجه همه به اخبار بود. خلاصه اخبارِ امشب این بود:
حضور 5 ایرانی در کابینه بایدن
آیا کرونا مانع از برگزاری کنکور سراسری میشود؟
ستون حرف مردم را با حضور ندا را خواهیم شنید…
و در انتها، گزارشی از گرتا، دختری که جهانیان را در مقابل مسائل زیستمحیطی بیدار کرد ...