صدای مادر را شنیدم که به یکی از مسافران میگفت، سه نفر هستیم. از ما خرید کنید. مادر و دو دخترش که واگنهای قطار را طی میکردند تا شاید کسی چیزی بخرد! توجهم را جلب کردند. به سمت مسافر بعدی در حال حرکت بودند.
هیچ یک از دختر بچهها، ماسک نداشتند. موها و چشمهای دختر کوچکتر قهوهای تیره جذابی بود. مشخص بود که مدتهاست حمام نرفتهاند. مادرش با صدای بلند بهش آموزش میداد:
دختر کوچکتر ران پای مرد را بوسید؛ درست نتوانستم متوجه شوم که شکلات میفروشد یا بیسکوئیت. انتظار داشت بعد از بوسیدن، حداقل اندکی خرید کنند. به کفشها، ببخشید، دمپاییهای دخترک نگاه کردم. پاهای کوچکی داشت که به شدت سیاه شده بود. اجناسش را برداشت و به حرکت ادامه داد.
خواهرش هم در آن لحظه کنارش بود. خواهر اما چیزی شبیه به گل میفروخت. گل را نزدیک بینی مسافر کرد. مرد چشمانش را جمع کرد و ابروهایش را بهم نزدیک کرد و از اینکه دختر بچه برای فروختن جنسش، گل را نزدیک ماسک روی صورت کرده، نارحت بود. مرد از این میترسید که به خاطر بوییدن گلِ دختر بچه، کرونا بگیرد. با دستش، گل دختر بچه را هل داد و زیر لب غرغری کرد و با لحن بدی گفت "برو". گویی دارد مگسی را دور میکند.
مادر و دخترانش، همینطور واگنهای قطار را یکی پس از دیگری رد تا قطار به آخر خط رسید.
داستانی که شاید بارها و بارها در مکانهای مختلف به اشکال مختلفی تکرار شود. انگار تکرار این داستانها ریتم زندگی روزمره ما شده است. داستانی که شاید قلب هر انسانی را در هر جای این کره خاکی به لرزه درآورد. اما چه کسی مقصر اصلی داستان است؟ مادر که گفته بود پای مرد را ببوسد؟ دختر بچهها که به زور میخواستند جنسشان را بفروشند؟ مرد مسافر که رفتار بدی نسبت به دختر بچهها داشت؟ من که باید از حق دختر بچهها در مقابل آن رفتار بد دفاع میکردم و در عوض سکوت کردم؟ اقتصاد کشور؟ مسئولین؟ شاید…
در لحظهای که دختر بچه پای مرد مسافر را بوسید، دوست داشتم یکی از آقایان مسئول را که مدام دم از به خطر افتادن اسلام میزنند، بیابم و بگویم اسلام اینجا به خطر میافتد.
اما طبق معمولِ همیشه، به مسیر خودم ادامه دادم …