- (بعد از سه بار زدن چکش زئوس بر روی میز) دادگاه رسمی است. خدایان، فرشتگان، اجنه محترم، لطفا رعایت فرمایید. جناب آنوبیس ادامه دهید لطفا.
- عالیجناب زئوس، شما در این 50 هزار سال، خدمت صادقانه مرا دیدهاید. از شما عاجزانه تقاضا دارم …
- عالیجناب اعتراض دارم!
- اعتراض وارد نیست عالیجناب هادس. اجازه دهید آنوبیس ادامه دهد.
- من در جنگهای صلیبی در کنار جناب هادس، 75 میلیون نفر را کشتم. من در جنگ جهانی دوم همراه با اُزیریس بزرگوار، جان 56 میلیون انسان را گرفتیم. رزومهی اینجانب نشان از خدمت صادقانه من و وفاداری من به شماست. من به تنهایی در کنار مغولان جان 70 هزار چینی را به بدترین شکل گرفتم و در میان اجساد آنان مرگ سیاه را به وجود آوردم و با کمک آن جان 200 میلیون انسان را گرفتم. خود شما در آن زمان فرمودید هیچکسی نمیتوانست چنین زیبا جانستانی کند!
آنوبیس با چهرهای برافروخته مشتش را بر میز کوبید و ادامه داد:
- اما من همچنان حاضر نیستم ماموریت آخر را با موفقیت به پایان برم.
هرمس با تمام قدرت فریاد زد.
- اعتراض دارم عالیجناب. من نمیتوانم این بیاحترامی به شما را تحمل کنم!
- آرام باشید جناب هرمس. یادتان باشد. تا قبل از این ماموریت، کسی نزدیکتر از جناب آنوبیس به من نبود.
- جناب آدونیس همسر شما، بانو آنپوت، گفتهاند شما سه بار برای این ماموریت اقدام کردید. من به یاد ندارم ماموریتی آنقدر سخت باشد برای شما! شما به من اعلام کردید قصد بازنشستگی دارید و ماموریتهای کمتری به شما دادم. ولی قرارمان این نبود که شما اوقات آزادتان را به زمین بروید و آنها را نظاره کنید!
- بله عالیجناب. من بار اول که قصد جان او را کردم، کمی وقت آزادتری داشتم. به زمین رفتم و او را نظاره کردم. اون دختر تنها 7 سال داشت. هنوز 15 دقیقه به زمان انجام ماموریت مانده بود. دختر در حین پیادهروی بود که گربهای به دنبال دخترک افتاد. از ترس داشت به سمت خیابان میرفت. اگر ادامه میداد زودتر از موعد با موتور سیکلتی که از خیابان بعدی پیچیده بود، تصادف میکرد و میمرد. طبق بند 34 قانون خدایی، نمیتوانستم اجازه دهم زودتر از موعد راهی جهان مردگان شود. دروازهها هنوز باز نشده بودند. از طرفی 15 دقیقه بعد باید جان او را میگرفتم. مستاصل شده بودم.
- در نهایت چند میخ در مسیر موتور قرار دادم تا موتور منحرف شود. سپس در هیبت یک دانشجو به پیش او رفتم و او را کنار کشاندم. نامش را پرسیدم. نامش هاژوین بود. درون کیسهاش را که نگاه کردم، متوجه شدم زبالهگردی میکند. هنوز وقت داشتم. از او در مورد درس و مدرسهاش پرسیدم. مدرسه نرفته بود! دیگر داشت وقتش فرا میرسید. دوست داشتم قبل از شروع، آرزویش را بپرسیدم. پرسیدم. آرزوی عجیبی کرد. آرزوی مرگ کرد! چند لحظه فقط ایستادم! آنچنان جا خوردم که زمان از دستم در رفت. شوکه شده بودم. تا بحال آرزوی کسی را براورده نکرده بودم. زمان گذشته بود. باید میرفتم سراغ ماموریت بعدی. خداحافظی کردم و رفتم.
- فردای آن روز، بعد از کمی بازنگری، به خودم آمدم و به قصد تمام کردن کار، باز به زمین رفتم. هاژوین مشغول جستجو میان زبالهها بود که یک عروسک بدون سر پیدا کرد. مشخص بود چقدر ذوق و شوق داشت از پیدا کردن عروسکی که سرش جدا شده بود. عروسک را در بغلش میگرفت و میبوسید. همچنان وقت داشتم. این بار برایم جالب بود که هاژوین به چه چیز این عروسک بی سر انقدر ابراز علاقه میکند. هاژوین مرا که در هیبت قبلی ظاهر شده بودم، شناخت. قبل از هرچیزی، عروسکش را به من نشان داد؛ گفت نامش شیوا است. هاژوین توضیح داد که چقدر دوست داشته عروسکی برای خود داشته باشد. حالا این عروسک را در میانهای از زباله پیدا کرده. عروسکی که حالا فرزند هاژوین است. هاژوین شروع به بازی با عروسکش کرد و بعد از دو دقیقه دست و پاهای شیوا را کند و زیر پا لگدش کرد و شروع به گریه کردن کرد. طبق بند 7 قانون خدایی، من نمیتوانستم زمانی که انسانی در حال کشتن موجود دیگری است، جان او را بگیرم. چون احتمالا الهه مرگ دیگری در حال جان ستانی است و اگر من جان قاتل را بگیرم، در کار او تداخل ایجاد میکنم!
- اعتراض دارم. جناب زئوس، شیوا موجود جانداری نبوده که خدایی بخواهد جان او را بگیرد.
- بله درست است. جناب آنوبیس توضیح دهید.
- شیوا برای هاژوین همه چیز بود. شیوا برای هاژوین هم مرگ و هم زندگی بود. هاژوین به شیوا جان بخشید.
- روز سوم که قصد تمام کردن کار را داشتم، هاژوین و برادرهایش مشغول جمع آوری زباله بودند که چیزی درون جوی آب توجهشان را جلب کرد. آنها متوجه یک دفتر نقاشی شدند. هاژوین دفترِ خیس شده را برداشت و ورقی زد. همین لحظه بود که برادر هاژوین خواست دفتر را از او بگیرد و هاژوین مقاومت کرد. خواهر و برادر دعوایشان شد و برادر هاژوین خیلی راحت چاقویی از جیبش در اورد و او را تهدید کرد. من نتوانستم تحمل کنم. این بار در هیبت دختری ظاهر شدم و رفتم درست بین برادرش و هاژوین ایستادم. برادرش به شدت عصبانی بود و اصلا به من توجهی نمیکرد. من مرتبا او را صدا میزدم. ولی انگار نه انگار. که ناچارا برای اینکه هاژوین توسط برادرش کشته نشود، جلو برادرش زانو زدم تا هم قد او شوم و مرا ببیند.
صدای تعجب همگان از جمعیت برخواست!
- جناب آنوبیس شما حتی در برابر من هم زانو نمیزدید!
- بله عالیجناب زئوس. اما من باید هاژوین را میکشتم نه برادرش! آن هم نه در یک دعوای کودکانه فقط و فقط برای یک دفتر نقاشی!
همگان به احترام قرائت رای دادگاه ایستادند. هرمس شروع به خواندن حکم دادگاه کرد.
«عالیجناب آنوبیس، خدمات بی شاعبه شما در طی 50 هزار سال اخیر به عنوان خدای مرگ، برای بسیاری از خدایان و دیگر موجودات، الگو بوده است. اما شما به جرم سرپیچی و مقاومت از کشتن یک کودک و اخلال در نظام خدایی، محکوم به مرگ و ورود به دنیای فانی شناخته شدهاید. نحوه اجرای حکم شما از طریق آیینه خواهد بود و در همین لحظه اجرا خواهد شد.»
آیینه را آوردند و در جلوی آنوبیس قرار دادند. آنوبیس قبل از اینکه به آیینه نگاه کند گفت:
- سرورم، خدمت در رکاب شما برای من افتخاری است. امیدوارم با ورود به دنیای فانی، ارادتم به شما را از دست ندهم.
سپس آنوبیس در آیینه نگاه کرد و چهره خود را دید و بلافاصله بعد از مواجه شدن با خودش در آیینه، وارد دنیای فانی شد.
تیتر روز اخبار:
در بیمارستانی در مصر، کودکی با صورتی سراسر پوشیده از مو به دنیا آمد که تعجب پزشکان را برانگیخت.
پزشکان مصری ادعا میکنند که بیماری این کودک قابل درمان است و پس از چند سال، کودک تازه متولد شده مصری میتواند زندگی عادی خود را ادامه دهد. پزشک متخصص این کودک ادامه میدهد که پوست صورت این کودک مانند پوست گرگی، پوشیده از مو است.