در هوای تاریک صبحگاهی که خورشید هنوز طلوع نکرده بود، با صدای گرگها از خواب بیدار شد. این سومین شب متوالی بود که با زوزه گرگها، از جا میپرید. اما این بار، صدا خیلی خیلی نزدیکتر بود. هدلایت را روی سرش قرار داد و در اطراف چادر در حال گشت زنی بود که ناگهان، صدای خش خشی را از لابهلای بوتهها شنید. دیگر مطمئن بود گله گرگی آنجاست. تصمیم گرفت فقط وسایل مهم و ضروری را بردارد و از روی پل چوبی که قبلا آن را روی دره دیده بود، برود. میدانست گرگها هرگز از روی پل عبور نمیکنند. پل به قدری خطرناک و فرسوده بود که هر موجودی به راحتی جرات عبور از آن را به خود ندهد.
چاقو، باتری، کنسرو، کاپشن و … دیگر وسایل مهم خود را از چادر برداشت و باقی را همانجا گذاشت تا بتواند سریعتر به سمت پل برود. چند قدم بیشتر از محل اتراق دور نشده بود که حس کرد موجودی تعقیبش میکند. حتی فرصت برگشتن و نگاه کردن را هم نداشت. فقط با تمام سرعت به سمت پل چوبی حرکت کرد. پلی که از چندین متر آن طرفتر، تابلوهای هشدار و ممنوعیت عبور و مرور از روی پل همه جا بود. با این حال، او از طرفی هم کاملا احساس خطر میکرد و میدانست اکنون زمانی نیست که به هشدارها توجه کند، و هم چشم انداز آن طرف پل را میدید و همیشه دوست داشت به آن طرف پل که حسابی بکر است، برود. این تنها فرصتش بود.
درست در لحظه ای که گله گرگها در حال رسیدن به او بودند، با تمام توان پرید روی پل و 5 یا 6 پله اول را یک جا رد کرد. حالا که به پشت سرش نگاه میکرد، دید 6 گرگ خاکستری زوزه کشان منتظر برگشت او از روی پل هستند. به آنطرف پل نگاه کرد و منظره بکر طلوع آفتاب را دید که چقدر زیبا خورشید از دشت گلگون آن طرف پل در حال بالا آمدن است. ولی قسمت هایی از پل خراب شده بود یا پله نداشت و نمیدانست چطور باید عبور کند. به پایین که نگاه کرد، چیزی جز مه و ابر ندید. ارتفاع به قدری زیاد بود که زمین دیده نمیشد. البته مطمئن هم نبود اصلا زمینی وجود داشته باشد. فقط صدای خروشان آب را از پایین دره میشنید. تصمیم گرفت آرام قدم بردارد. به محض اینکه یک پایش را بلند کرد، پل چنان تکانی خورد که روح از بدنش خارج شد. صدای زوزه گرگ ها و صدای خروشان رودخانه، به او انگیزه حرکت میداد. چند قدمی موفق شد بردارد ولی به محض گذاشتن پایش روی پله بعدی، چوب فرسوده آن شکست. فورا به ریسمان قدیمی پل چسبید و خواست که یک پله را بپرد که به محض پریدن، چاقویش به ریسمان گیر کرد و باعث شد، ریسمان سمت چپ پاره شود. پل چنان معلق شده بود که انگار سوار تاب شده است. حس کرد صدای گرگ ها بیشتر شده. انگار آنها هم فهمیده بودند راهی جز برگشت ندارد. اما تسلیم نشد. تصمیم گرفت ادامه دهد. آفتاب دیگر کامل بیرون آمده بود. به محض برداشتن قدم بعدی، یک دسته زنبور وحشی از دشت زیبای آن طرف پل آمدند و چنان از خجالتش در آمدند که همانجا با خود هر ناسزایی که بیاد داشت، نثار زنبورها کرد. معلوم نبود چه اتفاقاتی قرار است آن طرف پل برایش بیفتد. ولی راه برگشت هم نداشت. گرگ ها رفته بودند. حالا هر دو طرف پل به نظر به یک اندازه امن بودند. ولی او جسور بود و وقتی تصمیمی میگرفت، دوست داشت تا انتها برود.
بیشتر از نصف راه را رفته بود. با هر قدمی که برمیداشت، ممکن بود طناب آن طرف پل هم پاره شود. طناب آنقدر فرسوده بود که معلوم نبود تا الان هم چطور دوام آورده است. به دلیل پاره شدن ریسمان سمت چپ، از پله های چوبی پل نمیتوانست استفاده کند. با خود فکر میکرد اگر به پایین دره سقوط کند، هیچ کس حتی احتمال هم نمیدهد کجا دنبال جسدش بگردد. تمام وزنش را روی ریسمان سمت راست انداخته بود که ناگهان دستش به تار عنکوبتی بزرگ و بسیار درهم تنیده خورد. وقتی خود عنکبوت را دید، فقط دوست داشت همانجا بشیند و گریه کند. فوبیای عنکبوت و عقرب و رتیل و موجودات شبیه به آنها را داشت. اما دیگر راه برگشتی نداشت. تصمیم گرفت فقط به دشت سرسبز آنطرف پل نگاه کند و هر چیزی که شد، حتی اگر عنکبوت روی دستش آمد، به راهش ادامه دهد. هر بار که دستش را روی ریسمان سر میداد و بخشی از تار چسبیده شده به ریسمان را میکند، انگار چاقویی در بدنش فرو میکردند. چند باری نزدیک بود عُق بزند و چند باری هم به خاطر ضخیم بودن تارها، دست و پایش داشت کامل شل میشد که جلوی خودش را میگرفت.
حالا دیگر چیزی به انتها نمانده بود که ناگهان، حس کرد مانند آسانسوری به پایین میرود. به قدری سریع تصمیم گرفت بپرد که حتی فرصت نشد به این فکر کند بعد از پرش دستش را به کجا گیر دهد که سقوط نکند. ریسمان سمت راست هم براثر فرسودگی کامل پاره شده بود. حالا او مانده بود معلق در بین زمین و هوا. فقط چاقویش را فرو کرده بود در لابه لای سنگ ها و از دسته چاقو آویزان شده بود. حالا میتوانست کف دره راببیند. مه صبحگاهی رفته بود. آفتاب گرم تر شده و صدای انواع حشراتی بود که از آن بالای دره شنیده میشد. گویی وقتی به بالا برسد، با تلی از انواع حشرات موذی که روی انبوهی از فاضلاب پرواز میکنند، رو به رو خواهد شد!
تصمیم گرفت تلاش خود را برای بالارفتن بکند. فقط کافی بود چیزی حدود 0.5 متر از دیواره سنگی دره بالا برود. در حال برانداز کردن سنگ ها بود تا که ببیند دست و پاهایش را کجا بگذارد که بتواند بالا برود که ناگهان چشمش به عقرب سیاهی خورد که در حال بیرون آمدن از سوراخی در بین سنگ ها بود و داشت به سمت دسته چاقو و دست او میآمد. دیگر فقط میخواست سرش را چند بار محکم بکوبد به سنگها. اینبار واقعا گریه کرد. نمیتوانست در این شرایط منطقی تصمیم بگیرد. کوچکترین اشتباه در این وضعیت، میتوانست آخرین اشتباهش باشد. عقرب در حال نزدیک و نزدیکتر شدن بود و احساس خطر کرده بود و مستقیم به قصد نیش زدن به سمت دستش در حال حرکت بود. عرق زیادی روی صورتش بود. عقرب روی دستش بود و نیش خود را فرو کرد. فقط توانست با دست دیگرش عقرب را به پایین بیندازد. دیگر خسته شده بود. از درد نمیتوانست از جایش تکان بخورد و همونجا معلق ماند.