Navid Chitti
Navid Chitti
خواندن ۴ دقیقه·۴ سال پیش

یاد خوش دوران گذشته

اگر قسمت قبل داستان رو نخوندین، ابتدا این قسمت رو بخونین. این داستان قسمت دوم از داستان "قصر ملکه برتا و زندان مخفی" هست. برای خواندن قسمت اول داستان اینجا کلیک کنید.


موریس همینطور مات و مبهوت داشت به در نگاه می‌کرد و آروم آروم به در نزدیک می‌شد. درست در چند قدمی در بود که حس کرد کسی دارد نزدیک می‌شود. فورا رفت در پشت ریشه درخت کاج بالاتر روی سطح زمین قایم شد؛ اما یادش رفته بود که مایع ردپای خودش را پاک کند. دو سرباز درب شرقی در حال گشت‌زنی بودند که بوی مایع را حس کردند. موریس هنوز نمی‌دانست چه گندی زده است! حتی جرات نداشت سرش را بالا بیاورد که ببیند چه خبر شده. غافل از این‌که اون دوتا مورچه سرباز، داشتن ردش رو دنبال میکردن. یهو دوتا دندون دنده‌ای گنده، پشت موریس رو بلند کردند. موریسی که تا حالا صادقانه به ملکه خدمت کرده بود، حالا به خاطر یه فوضولی بچه‌گانه و پا فراتر گذاشتن از محدوده اختیاراتش، گیر افتاده بود.


مورچه‌های کارگر روی سطح زمین مشغول جمع‌آوری دانه‌های ذرت بودند که ناگهان صدای شیپور مورچه‌های ارتش را شنیدند. همگی طبق برنامه از سر راه کنار رفتند تا ارتش بتواند به راحتی عبور کند. مورچه‌ها هم باید حواسشان می‌بود که سریع کنار بروند (چون مورچه‌های ارتش بسیار سریع بودند) و هم نباید دانه‌هایی که حمل می‌کردند را از دست می‌دادند (در غیر این صورت ممکن بود به جرم کم‌کاری، محکوم اعدامِ مورچه‌ای شود). گاهی اوقات که کسی نمی‌توانست بار خود را فورا از مسیر خارج کند، زیر دست و پای مورچه‌های ارتشی لِه می‌شد! ارتش اصلا توجه نداشت که مورچه کارگری سر راه است یا نه. بدون توجه به هیچ چیز، تنها برای خدمت به برتا، مسیرش را ادامه میداد. مورچه‌های ارتشی واقعا حاضر بودند جانشان را فدای برتا کنند.

مورچه‌های ارتشی داشتند به سمت شکار یک مانتیس می‌رفتند. مانتیس سبز رنگ، گردیا نام داشت. با اینکه از نظر جثه، گردیا خیلی خیلی بزرگ‌تر بود، اما تنها در عرض 23 ثانیه، چنان برق‌آسا دچار حمله شد که فکرش رو نمی‌کرد. در این حین یکی از بال‌های خودش رو هم از دست داده بود. مورچه‌های کارگر دیدند که گردیا را که هنوز زنده بود، دارند به داخل کلونی می‌برند. فرماندهان ارتش که از بالای سر مورچه‌ها پرواز می‌کردند، به مورچه‌های کارگر دستور دادند که بال افتاده گردیا رو تکه تکه کنند و به مطبخ‌خانه قصصر برتا تحویل دهند.

برخی از مورچه‌های کارگر مسن‌تر، گردیا را که در آن اطراف زندگی می‌کرد، می‌شناختند. مورچه‌های کارگر ریش سفید برای جوان‌تر تعریف می‌کردند که در ایام قدیم، روزگاری که کمی وقت آزاد برای زندگی وجود داشت، مورچه‌های کارگر شبانه زیر نور ماه، با مانتیس شروع به رقصیدن می‌کردند؛


تا اینکه خبر به گوش ملکه و فرماندهان ارتش رسید. در نتیجه ملکه فورا در یک سخن‌رانی، چند قانون جدید وضع کرد. در این سخن‌رانی برتا بیان کرد:

  • "ساعات کاری شما مورچه‌های کارگر فهیم و غیور، افزایش پیدا می‌کند. شما مورچه‌های قدرت‌مند و فهیم، مطمئنا توان بسیار زیادی دارید. ما مطمئن هستیم به راحتی می‌توانید دو برابر تولید کنونی را، با کمک شما داشته باشید.
  • اجازه ورود و خروج از کلونی تنها با مجوز از ارتش امکان‌پذیر خواهد بود. مورچه‌خواران، کرم‌های لارو پروانه مورچه‌خوار و دیگر دشمنان شب‌ها در بیرون مملکت ما جولان می‌دهند و فضا بسیار خطرناک است. برای حفظ خودتان بهتر است بدون اجازه ارتش، بیرون نروید."

با همین دو قانون ساده بود که دیگر مورچه‌ها نتوانستند شب‌ها همراه با گردیا برقصند. مورچه‌های جوان هیچ خاطره مشترکی با گردیا نداشتند؛ ولی وقتی ارتشیان گردیا را از جلوی همه رد می‌کردند که به داخل کلونی ببرند، گویی روزهای خوش قدیم بود که از جلوی آن‌ها عبور می‌کرد. همه فکر می‌کرند که کار گردیا تمام است و ملکه در چند روز آینده، خورشت مانتیس ذرت (که یکی از غذاهای مورد علاقه ملکه بود) می‌خورد.


درب مطبخ‌خانه قصر برتا، درست در بین دو ورودی شرقی و شمالی قصر ملکه بود؛ یعنی همانجایی که درب زندان مخفی بود. گردیا را به سمت مطبخ می‌برند ولی به جای مطبخ، او را به زندان بردند…. موریس تنها یک روز بود که در زندان بود. در روز دوم حضورش، در جایی که اصلا تا دیروز فکرش رو نمی‌کرد وجود داشته باشد، یک مانتیس بسیار بزرگ که یک بال هم بیشتر نداشت را اورده بودند. جنس تمام سلول‌ها شیشه‌ای بود و هیچ کدام از زندانی‌ها قادر به سوراخ کردن آن نبودند. موریس در تمام مدت فکر می‌کرد اگر این همه هزینه که برای ساخت و نگه‌داری زندان مخفی می‌شود، برای بهبود جامعه و بهتر شدن وضع کارگران می‌شد چه اتفاقی می‌افتاد. اصلا معلوم نبود کارایی آن زندان چیست! چرا فقط برخی از حشرات را به زندان می‌برند. ملکه برتا چه زمانی به تکنولوژی ساخت چنین ماده‌ای رسیده است که هیچ جوره نمی‌توان آن را سوراخ کرد! چرا این زندان انقدر بزرگ است؟ این‌ها سوالاتی بود که مدام در ذهن موریس میچرخید و هیچ جواب برای آن‌ها پیدا نمی‌کرد. نمی‌دانست از حالا به بعد قرار است چطور زندگی کند یا اصلا قرار است تا کی زنده بماند. دوستانش احتمالا فکر می‌کنند توسط مورچه‌خوار خورده شده است!

موریس در همین افکار بود که مورچه سربازی، درب سلول او را باز کرد و ….

این داستان ادامه دارد.

مورچهزندانزندان مخفیتخیلداستان
معمولا با هدفی مینویسم. اهداف متفاوت. گاهی برای تمرین نوشتن. گاهی برای معرفی چیزی.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید