نام غلامحسین ساعدی را اولین بار از دوستی شنیدم که به پاریس رفته بود و عکسی از گورستان پرلاشز برایم فرستاده بود. بعدها، زندگینامههایی از ادیبان و هنرمندان برای آمادهسازیِ چاپِ کتاب، به من داده شد، از جمله زندگینامه غلامحسین ساعدی. علاوه بر این اطلاعات با جزئیاتتری از رئیسم و خاطراتش با او، و فایلی به اسم «تاریخ شفاهی» که مصاحبههایی با روشنفکران دهه چهل شمسی، همچون ساعدی بود به دست آوردم. همینها مرا شیفته ساعدی کرد. با وجود این همچنان کتابی از او نخوانده بودم تا نمایشگاه کتاب سال نود و هشت. بی هدف به غرفه نشر نگاه رفتم و آنجا دوستی را دیدم که زمستانها بعد از تمام شدن کار به «مرکز تبادل کتاب» در خیابان برادران مظفر سری میزد. آن روز پشت پیشخوانی که کتابهای ساعدی به ردیف چیده شده بودند، نشسته بود. با هیجان از او خواستم که دوتا از کتابهای ساعدی را معرفی کند تا بخرم. نسخهای پیچید و در تکه کاغذی نوشت اول رمان «عزاداران بَیَل» را میخوانی بعد فیلم «باد جنِ» ابراهیم گلستان را میبینی و بعد رمان «ترس و لرز». گرفتم و آمدم. کتاب را باز کردم و خواندم. بعد از گذشت پنجاه - شصت صفحه آنچنان از خواندن دلزده بودم که نشستم و برخاستم گفتم بهتر است حرفهای ساعدی را گوش کنید، این رمانش را حداقل نخوانید. با زور و فقط به خاطر اینکه کتابِ زخم خوردهای به باقی کتابهای نصف و نیمه خوانده، اضافه نشود ادامه دادم و از شیوه نثر و ایدۀ کلی داستان متحیر شدم. در یک جمله میتوانم بگویم دیگر هرگز آن کتاب را نخواهم خواند ولی دوستداران ادبیات معاصر ایران حتما یک بار باید آن را بخوانند، تا بندانند ادبیات معاصر ایرانی چگونه راهِ خود را هموار میکرد.
کتاب «عزاداران بَیَل» مجموعه هشت داستان کوتاه از ماجراهای اغلب فلاکتبارِ مردم یک روستا به نام بَیَل است. چاپ اول کتاب مربوط به سال 1343 است. جایی خوانده بودم که تِم اصلی این رمان، مرگ است. ولی از نظر من این گونه نیست. ساعدی هوشمندانه ماجراهای مردم روستایی را از ابتدا تا انتهای کتاب از یک منظرِ کوتهنگریِ جمعی پیش میبرد. به قسمت های پایانی کتاب که میرسیدم از ثابت نگه داشتن این سطح در نوشتنِ رمان شگفتزده شده بودم. روایتی یکنواخت با موضوعاتی که حکم تلنگر به آب راکد را داشتند. وقتی به داستانهای پنج و شش رسیدم، احساس کردم ساعدی خالصترین فرم یک اجتماع بدون فکر را در کلام گنجانده است.
ساعدی از اعضای اصلی «کانون نویسندگان» بود. از آثار همراهان او در این کانون تنها فیلمهایی از بهرام بیضایی دیدهام و قطعاتی شعر هم از شاملو خواندهام. با این حال نزدیکی فضای فکری این اعضا را در آثارشان میتوان دید و آن، استفاده از ظرافتهای روزمرگی است. فیلم «گاو»، ساخته داریوش مهرجویی نیز با فیلمنامهای براساس داستان چهارم این کتاب ساخته شده است.
وقتی کتاب تمام شد لذتم را از ادبیاتی که روزها مایه رنج من شده بود، بردم. در ادامه قسمتی از رمان را نقل قول میکنم که میتوان در آن تمِ جامعۀ رشد نیافته را دید.
رمان عزاداران بَیَل
نوشته غلامحسین ساعدی
گزیدهای از متن:
پاپاخ برگشت و با سرعت دوید طرف بَیَل. عباس و خاتون آبادی کنار به کنار هم راه افتادند. به بَیَل که رسیدند، آفتاب غروب کرده بود. سگهای بَیَل ردیف شده بودند روی دیوار باغ اربابی، و جلوتر از همه پاپاخ. «خاتون آبادی» که ردیف سگها را گوش تا گوش نشسته دید، ایستاد و با ترس نگاهشان کرد.
عباس گفت: «بیا، کاری باهات ندارن.»
خاتون آبادی کنار عباس وارد ده شد. سر کوچه که رسیدند. بز سیاه اسلام آمد جلو و با دقت تازه وارد را نگاه کرد.
عباس و خاتون آبادی رفتند کنار استخر و رسیدند جلو خانهی باباعلی که مردها جمع شده بودند دور هم و گپ میزدند.
مشدیبابا که روی تل هیزمها نشسته بود، تا عباس را دید گفت: «مشدعباس آمد.»
مردها برگشتند و نگاهش کردند.
مشدیجبار گفت: «این یکی رو نگاه کنین.»
موسرخه گفت: «سگه رو، سگه رو!»
...