دقیقن شیش سال پیش، تو آخرین روزای بیستو دو سالگیم بهم پیشنهاد دادن برم تو یه مدرسه تدریس کنم. اون موق تازه دانشگام تموم شده بود. تقریبن یه ماه بود از شر پایان نامه و اون دفتر لعنتی، کار نیمه وخت،کلاژ و نت برداری و تایپ این چیزا خلاص شده بودم. هیچ تصمیمی برای ادامه ی رشته ی خودم نداشتم. میخاستم برم فشرده زبان بخونم بعدشم کنکور زبان شرکت کنم یا تافلی چیزی بگیرم و برم. بعد از روز دفاعم، همه بهم گفته بودن برم تصویر سازی بخونم. استاد راهنمام که الان مطمئنم حتا یه خط از رساله رو نخونده بود و تا وختی پشت میز نشست، حتا یه فریم از کارمم ندیده بود تنها جمله ای گفت این بود که "کارش خیلی خوبه! میتونه تو همین رشته ادامه بده. " بدم نمیومد از تصویر سازی ولی حوصله دنگ و فنگ کنکور هنرو نداشتم.
انی وی، رفتم واسه مصاحبه و همون روز بهم گفتن که طرح درس بده برای 22 جلسه و سه تا کلاس داری و این چیزا. برای من هنوز شوخی بود. اصن من نمیخاستم قبول کنم. فقط رفته بودم که رفته باشم. ولی خب بعدش دیدم خیلی ام بد نیس. از پشت میز نشستن تو دفترای الکی اسم و رسم دار و اجرا کار بودن زیر صفت گرافیست، خیلی بهتر بود.
حقیقتش اینکه مدرسه، واسه من هیچ وخت جذاب نبود چه اون موق ها که مثبت بودم و درس میخوندم چه اون وختایی که به پیچوندن از کلاسا و ساندویچ خوردن تو راپله ی پشت بوم و ورق بازی میگذشت. هیچ وختش از اسم مدرسه خوشال نبودم. حالا دیگه فک کن شغلم بخاد به مدرسه ربط داشته باشه! به بکن نکن. نرو نیا. اینو بپوش اونو نپوش. اینو نگو اونو بگو.
بخایم یا نخایم دوس داشته باشیم یا نه، این اتفاقا هنوز تو مدرسه های ما میفته. هر مدرسه ای به اون سلیقه ای که میخاد بچه ها رو تربیت میکنه. هیچ بچه ای بر اساس توانایی خودش پیشرفت نمیکنه. بر اساس معیار و خاست مدرسه میزان پیشرفت براش تعیین میشه.
خب من آدم اینجوریی نیستم. از اینکه بخام بقیه رو با تفکر خودم و عقاید خودم غسل بِدم، بدم میاد. از اینکه یکی بخاد به من نگا کنه و فک کنه اینی که من میگم اینی که من انجام میدم درسته و باید یاد بگیره میترسم. چون خودم بعد از این همه سال هنوز دقیقن نمیدونم چی درسته و چی غلط.
از اون روز تا الان که تعداد شاگردام به بیشتر از 220 تا رسیده، هیچ وخت هیچ روزی نبوده که قبل از سر کلاس رفتن به خودم و کاری که دارم میکنم 100 در 100 مطمئن باشم. هنوزم همیشه با خودم فک میکنم من اینجا چیکار میکنم؟ هنوز هر بار قبل از اینکه در کلاسو وا کنم و برم تو، یه لحظه پشت در وای میستم و تمرکز میکنم.
منظورم از مطمئن بودن، چیزی که درس میدم نیس. اونی که باید بلد باشمو بلدم، اونی که باید یاد بدمو بلدم، حتا اینکه چه جوری یاد بدم.
ولی اینا مهم ترین چیزا نیست. مهم ترین چیز اینه که من باید باید باید متوجه باشم دقیقن بدونم و بفهمم که درس دادن فقط یه بخش کوچیک از کاریه که تو کلاس اتفاق میفته. یه بخش زیادیش واکنش من به کارای بچه ها و حرفاشونه. دوس داشته باشیم یا نه، یه بخش زیادی از شخصیت و تفکر بچه ها تو مدرسه شکل میگیره. با برخوردا و واکنشای دوستا و معلماشون. که خب من به سهم خودم میتونم بگم هیچ اتفاق خوبی در جریان نیس. هیچ پیشرفتی. هیچ بهتر شدنی. همه چیز خیلی کند و خیلی سلیقه ای داره پیش میره. هنوز بعد از 14 سال، وختی من تو مدرسه ی راهنمایی که اسم جدیدش شده متوسطه دوره اول، بچه ها رو میبینم، معلما رو میبینیم، انگار خودمو میبینم. 14 سال پیش...