نازنین راشین
نازنین راشین
خواندن ۲ دقیقه·۷ سال پیش

درگیری های یک تیچر(2)

امروز ظهر برام یه نوتیف از جیمیل اومد که یه نفر واسه مطلبی که تو ویرگول نوشتی برات کامنت گذاشته. وقتی اومدم بخونمش دیدم نزدیک دوماه از روزی که اولین پستم درباره ی مدرسه و تدریسو نوشتم میگذره. اون موق تصمیم داشتم تقریبن هفته ای یه پست بنویسم. ولی نمیدونم چرا نکردم این کارو.

حالا امشب شاید چندتا پست پشت هم بذارم.

توی پست قبلی خیلی کلی نوشتم که چجوری وارد این کار شدم،"ناخواسته"، در واقع تدریس هیچ وقت تو تاریک ترین گوشه های ذهنم هم به عنوان یه شغل وجود نداشت، اونم تدریس عکاسی! تا همین حالا هم خیلی وقتا که به دوستای قدیمی میگم تو مدرسه درس میدم بلافاصله میگن زبان درس میدی؟ شاید چون همیشه همشون منو کتاب زبان و دیکشنری بدست دیدن و یادشونه چجوری همه ی سالایی که با هم هم مدرسه ای و هم دانشگاهیی بودیم من تنها دغدغم این بود که تایم کلاسام با کلاس زبانم تداخل نداشته باشه. خب از معلم زبان شدن به قد معلم عکاسی شدن بدم نمیومد. ولی حتا بعد از این همه سال زبان خوندن و یاد گرفتن، هنوز نمیتونم بفهمم چرا بعضیا باید فک کنن من زبان درس میدم.چون من اصن زبانم انقد که اونا فک میکنن خوب نیس.

حالا از مبحث اصلی دور نشیم، من هیچ وقت آدم عشق عکاسی و هنری نبودم حقیقتن. حتا تمام ترمایی که عکاسی جزو واحدام بود 5 کیلو 5 کیلو لاغر میشدم و موهام مث بنز میریخت بسکه استرس داشتم و حرص میخوردم برا این کلاسا و ادا اطوار استادا. این دلیل تنفرم از عکاسی. اما دلیل بی علاقگیم به تدریس اینه که کلن من آدم خیلی کم حرف و سرم تو کار خودم و توضیح نده ای محسوب میشم. ینی یه چیز رو یه بار بگم دیگه نباید بپرسی، چون یه بار گفتم. حالا ولی یه چیزیو صدبار میگم و باز یه دفه ی صد و یکمی هم وجود داره.(البته فقط تو کلاس)

حالا این همه تناقض چجوری با هم جم شدن و من امسال وارد ششمین سال کاریم شدمو ، خودم نمیدونم هنوز. شاید دلیلش فقط بچه ها باشن. چون یه چیزی تو بچه ها هست، که هیچ جایی بیرون از مدرسه نمیتونی پیداش کنی. یه چیزی که من نمیدونم اسمشو چی بذارم. از اینکه بخام بگم انرژی خوشم نمیاد، یه مخلوطیه از جوونی، سرخوشی، جسارت، صداقت، محبت و انگیزه. یه چیزیه که من بهش احتیاج دارم.

واقیتش اینه. من به بچه ها و به این حس دوست داشتنی وجودشون احتیاج دارم. یه چیزی شبیه باتری به باتری کردنه برام. شاید خیلی شنیده باشین که معلمی واقعن شغل سختیه_ البته من هیچ وقت نگفتم معلمم. من مدرسم. درس میدم. چون هیچ وقت علمی و آکادمیک برا معلمی درس نخوندم_ ولی با این وجود تقریبن اکثر معلما تو مدرسه بودن و با بچه ها بودنو دوس دارن. شاید دلیلش همینه. اون چیزی که تو از بچه ها میگیری خیلی خیلی خیلی بیشتر از چیزیه که بهشون ارائه میدی. به خاطر همینه بعد از چند سال کار و استهلاک واقعن زیادش بازم آدم نمیتونه کنار بذارش. یه چیزی شبیه دراگ! :))

تدریسعکاسیمدرسه
Joy is a very rare feeling, when it comes to me.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید