نازنین راشین
نازنین راشین
خواندن ۳ دقیقه·۷ سال پیش

در گیری های یک تیچر(5)

من 20 سالم بود، از مدیر گروهمون حالم به هم میخورد. اصن رو اعصاب من بود. خیلی خیلی خیلی زیاد ازش اجتناب میکردم! بعد بیستو یک سالم بود و قرار بود برم داور جم کنم واسه دفاعم، مهسا گفته بود من استاد"م" رو گذاشتم! گفته بودم ببین من شده باشه دفاعم بیفته ترم دیگه این زنه رو نمی ذارم! گفته بود حالا انقدام بد نیستا! گفته بودم اصن مهم نیس چقد بده! من مطمئنم اگه این یه کلمه بخاد در مورد کار من حرف بزنه، دوامون میشه باهم! من ازش بدم میاد.

حالا دختره از من خوشش نمیاد. از کلاس من خوشش نمیاد.دوس نداشته اینجا باشه، اما هست. و مث من نمی تونه کسی رو که دوس نداره نبینه! ولی همیشه به من سلام میکنه . شیش جلسه در میون سه تا فریم عکس میاره. ولی سر کلاس ساکت میشینه. اگرم شیطونی میکنه، زیر پوستیه! کلاسو به هم نمیریزه. ولی دیدم که تو برگه ی ارزیابی ترم اولش نوشته بود بد ترین خاطره اش اینه که مجبور شده بره تو رشته ای که دوس نداره!

اونوخ من صب سر کلاس گفته بودم اونایی که امروز عکس ندارن، بالا میمونن تا مشاور پایه شون بیاد تکلیفو ملوم کنه. وختی اینجوری بگی، یهو همه میخان توضیح بدن. حالا مثلن نرگس توضیح بده عب نداره، اولین بارش بود کار نداشت. ولی هانیه واقعن رو اعصاب منه! ینی رو اعصابا! نه به خاطر کار نکردن و همش در حال حرف زدن بودنش، به خاطر اینکه هنوز نتونستم تشخیص بدم این کاراش از رو بی توجهیه یا از زرنگیش! ینی تا قبل از امتحان کتبی فک میکردم بی توجهه و کلن خیلی درک نمیکنه چی به چیه! ولی برگه شو ده از ده شد. شاگرد ضعیف و بی توجهی نبود خب! اما همیشه یه چیزایی میگه و یه کارایی میکنه که به نظرم میاد این اصلن مفهوم جملات منو نمی فهمه!

زنگ ناهار و نماز خورده بود و من برگشته بودم دبیرستان. با فرناز و زینب و لیلا حرف زده بودم. از در اتاق که اومدم بیرون، دختره از تو سایت اومد بیرون و از پیراشکیای تو ظرف غذاش بهم تارف کرد. تشکر کردم و گفتم گوشت خار نیستم. بعدم پله ها رو سه تا یکی رفتم تا راهروی خروجی مدرسه.

و تمام مدت تو راه خونه فکر کرده بودم دختره، بدترین خاطره ی سال اول دبیرستانش، من و کلاسمه.با این وجود به من سلام میکنه و لبخند میزنه و از ناهارش به من تارف میکنه. بعد من بیستو یک سالم بود و از در پشتیِ آموزش رفت و آمد میکردم که احتمال دیدن مدیر گروهمونو به حداقل برسونم!

اینو چندسال پیش، وقتی خیلی تازه معلم شده بودم، نوشتم. حالا ولی باز تو یه شرایطی مثل اون موقعم و فرقش اینه که فقط یه نفر نیست که از من و از کلاسم و کاری که قراره انجام بده، بدش میاد.البته فرق دیگه شم اینه که هیچ کدومشون به قد اون دختره مودب و یا مهربون نیستن. و خیلی علنی و شدید این بد اومدنو نشون میدن بهم. مهم نیست واقعن. آدم که نمیتونه یه کاری کنه همه دوسش داشته باشن، ولی اینکه ببینی یکی که واقعن از تو و از همه چیزایی که به تو مربوط میشه بدش میاد، اما بازم مجبوره تحمل کنه، خیلی بده. خیلی سخته. من دلم میگیره که میبینم یه کسی با این حجم از ناراحتی و دوست نداشتن مجبور به تحمل یه چیزی باشه. اونم یه چیزی مث کلاس من که الان و برای اینا واقعن اصن اهمیت خاصی نداره، ولی در عین بی اهمیتی میتونه انقد یکیو عصبی کنه!


Joy is a very rare feeling, when it comes to me.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید