ویرگول
ورودثبت نام
nazanin_sahar_
nazanin_sahar_
nazanin_sahar_
nazanin_sahar_
خواندن ۳ دقیقه·۸ ماه پیش

وقتی آینده روی یک برگه نوشته شد

روز عجیبی بود.
از آن روزهایی که هوا نه سرد است، نه گرم، اما چیزی توی هوا معلق است، شبیه بوی باران پیش از باریدن.
دستم توی جیبم بود و پاکت سفیدرنگ آزمایشگاه را مدام لمس می‌کردم.
روی پاکت نوشته شده بود:
HealthX – تحلیل ژنتیکی سلامت.

مدت‌ها بود که وسوسه‌ی دانستن افتاده بود به جانم. اینکه بفهمم در لایه‌های پنهان DNA من، چه رازی خوابیده. چه بیماری‌هایی ممکن است یک روز بی‌هوا سر برسند و زندگی‌ام را زیرورو کنند.

با خودم فکر کرده بودم دانستن بهتر از ندانستن است. دانستن یعنی آماده بودن. یعنی شاید بتوانم آینده را تغییر بدهم، یا حداقل غافلگیر نشوم.
اما حالا که پاکت توی دستم بود، حال عجیبی داشتم. انگار قرار بود کسی پرده‌ای از زندگی‌ام کنار بزند که هیچ‌وقت نمی‌خواستم ببینمش.

نفس عمیقی کشیدم و پاکت را باز کردم.
اولین کلمه‌ای که توی چشمم خورد: ریسک بالا برای دیابت نوع دو.

خندیدم. تلخ.
مادربزرگم سال‌های آخر عمرش را با انسولین زندگی کرد. مادرم هم قند خونش همیشه مرز خطر بود. انگار چیزی در خون ما نوشته شده بود که حالا روی این برگه هم تایید شده بود.

چشمم را پایین‌تر کشیدم.
ریسک متوسط برای بیماری‌های قلبی.
احتمال کم برای آلزایمر.
ریسک بالا برای بیماری‌های گوارشی.

برگه را بستم.
سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم و چشم‌هایم را بستم.

حالا چه می‌شود؟
آیا این برگه، حکم قطعی آینده‌ی من است؟
یا یک اخطار، یک تلنگر، یک فرصت برای تغییر؟

چند ساعت بعد، لیستی نوشتم.
عادت‌هایی که باید تغییر بدهم. کارهایی که باید شروع کنم.
مصمم بودم که جلوی همه‌ی این خطرها را بگیرم.
صبحانه‌ی سالم، ورزش روزانه، کاهش استرس، چکاپ‌های منظم.

اما هر چقدر که می‌گذشت، یک سوال سمج‌تر توی ذهنم زنگ می‌زد:
آیا می‌شود همه‌ی آینده را کنترل کرد؟

آیا حتی اگر از امروز شروع کنم به دویدن، سبزی خوردن، مدیتیشن و خواب منظم، می‌توانم قطعی جلو این بیماری‌ها را بگیرم؟
یا فقط دارم با ترس زندگی می‌کنم، به امید اینکه شاید یک روز دیرتر بیمار شوم؟

این ترس از آینده، کم‌کم زیر پوستم خزید.
هر بار که دستم می‌لرزید، به دیابت فکر می‌کردم.
هر بار که ضربان قلبم بالا می‌رفت، به بیماری قلبی.
هر بار که اسمی از فراموشی می‌آمد، به آلزایمر.

انگار دانستن، به جای آرامش، سایه‌ای روی زندگی‌ام انداخته بود.
سایه‌ای از احتمالات.

دو هفته طول کشید تا بفهمم با این اطلاعات چه کنم.

تصمیم گرفتم به برگه‌ی آزمایش نه به چشم یک حکم قطعی، بلکه به چشم یک نقشه‌ی راه نگاه کنم.
نقشه‌ای که مسیرهای خطرناک را نشان می‌دهد، اما اجبارم نمی‌کند که از آن مسیرها عبور کنم.

شروع کردم به تغییراتی کوچک ولی ماندگار.
نه از روی وحشت، بلکه از روی احترام به خودم.
صبح‌ها زودتر بیدار می‌شدم و سی دقیقه راه می‌رفتم.
قند را تا حد ممکن از رژیمم حذف کردم، اما اگر یک روز هوس یک تکه کیک شکلاتی کردم، خودم را سرزنش نکردم.
برای ذهنم هم همانقدر وقت گذاشتم که برای بدنم. کتاب خواندم، با آدم‌ها حرف زدم، خاطرات نوشتم.

کم‌کم فهمیدم زندگی با آگاهی از خطرات، لزوماً یعنی زندگی با ترس نیست.
آگاهی، یعنی فرصت برای بهتر بودن.
اما بهتر بودن نه به معنای فرار از بیماری، بلکه به معنای لذت بردن از امروز.

یاد گرفتم که همه چیز در دست من نیست.
اما می‌توانم کاری کنم که هر لحظه‌ای که دارم، با کیفیت‌تر باشد.
اگر روزی دیابت سراغم بیاید، خب، آمده.
اگر بیماری قلبی یا هر چیز دیگری، دیر یا زود در کمین باشد، من حداقل می‌دانم که زندگی نکرده‌ام از ترس آن روز.

زندگی یعنی انتخاب‌های کوچک هر روز.
و HealthX فقط چراغ قوه‌ای بود که به تاریکی احتمالی مسیرم نور انداخت.
تصمیم اینکه از کجا بروم و چطور بروم، هنوز هم دست خودم است.

شاید راز سلامتی فقط توی ژن‌ها نباشد.
شاید توی لبخند زدن توی یک عصر معمولی باشد.
توی سلام دادن به کسی که نمی‌شناسی.
توی بلند شدن دوباره، بعد از یک روز سخت.

امروز دوباره آن پاکت را از کشو بیرون آوردم.
روی میز گذاشتم و لبخند زدم.
گفتم: «ممنون که گفتی. ولی من هنوز راه خودم را دارم.»

و رفتم برای یک پیاده‌روی آرام.
نه برای فرار از بیماری.
برای بودن.
فقط بودن.

مای اسمارت ژندلنوشته
۸
۱
nazanin_sahar_
nazanin_sahar_
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید