General
General
خواندن ۲ دقیقه·۸ ماه پیش

باتلاق ذهنم

حق میدهم به کسانی که مرا نمیفهمند
در واقع من خودم هم خودم را نمیفهمم
اما اینکه چه چیزی باعث شده در این درد فرو بروم و در مسیری قدم بگذارم که جز خودم با هیچ کس دیگر همراه نباشم ،جاده ای که من را وادار به سرد و تنها بودن کرد ، اما اینکه ناچار بودم مدام در آن قدم بردارم من را خسته کرده بود ، نه اینکه از سرد و تنها بودن خسته شوم ، بلکه از تمام فکر هایی که در سرم در این راه بی پایان همراهی ام میکردند خسته بودم ، در تمام این راه با سکوتی ظاهری همراه بودم ، اما از درون ، آیا از درون هم سکوت کرده بودم؟
نه ... در واقع مغز من هیچوقت سکوت نکرد،در مقابل هیچ حرف و رفتاری سکوت نکرد ؛ اما تنها کسی که حرف هایش را میشنید و عذاب می کشید خودم بودم ؛
انگار مغزم شده بود شکنجه گر من،
خیلی اوقات به من سر میزد و با حرف های دردناکش ، غم و تنهایی را تا مغز استخوان هایم فرو می‌برد و بعد از اینکه مطمئن شد امروزم را هم مثل روز های قبل نابود کرده و قلبم را تکه پاره کرده خیالش راحت میشد که ماموریت اش تمام شده و می‌تواند برود .
اما چیزی که حرف هایش را برام دردناک تر می‌کرد واقعیت هایی بود که آنها را در سرم می‌کوبید تا من را بیدار تر از قبل و خسته تر و تنها تر کند .
نمیدانم هدفش چیست ...
اینکه به من کمک کند و حقایق را به من بفهماند
یا اینکه منبع عذاب ها و سختی هایم باشد ...
اما شاید می‌خواهد قبل از اینکه اجازه بدهد دیگران به من آسیب بزنند خودش اینکار را بکند تا مطمئن شود فقط خودش اجازه ی آسیب زدن به من را دارد .
نمیدانم از اون تشکر کنم یا اینکه متنفر باشم ،
به هر حال مهم نیست ، چون در نهایت یک روز بین تمام شکنجه هایش او و تمام افکارم را رها میکنم و برای همیشه همه ی سختی هایم را به خوابی ابدی میفروشم و دست از تلاش های بیهوده برای نجات از باتلاق ذهنم میکشم !.



اورثینکذهنخستهایرانآزادی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید