بریم سراغ ادامه داستان.....
در ادامه مجدد میخواهم راجب این موضوع برایتان صحبت کنم. سال هفتم علاوه بر آشنایی با کامناز با دختری که کامناز به سمت او رفته بود به اسم پروین آشنا شدم و باید بگویم در آن زمان واقعا دختر خاص و بی نظیری بود و حتی از نظرم چهره اش آشنا بود که به مرور زمان با صحبت های متعدد متوجه شدم هم مدرسه ای بودیم قبلا و از اونجایی که من حافظه خوبی در تشخیص چهره دارم زودتر از او فهمیدم. احساساتمو بهش گفتم که از او خوشم اومده به این علت که او به زبان انگلیسی بسیار مسلط است و به خوبی به آن زبان صحبت میکند.
بگذریم.....ما سه نفر یعنی من و کامناز و پروین یه مدت انقدر باهم خوب شدیم بقدری که صحبت هامون باهم تمومی نداشت و واقعا خیلی بهم خوش میگذشت چون همانطور که میدونید من عاشق صحبت کردنم و برام واقعا لذت بخش بود.ولی باید بگویم به مرور زمان متوجه موضوعی شدم و به این حسم هیچگاه شک نداشتم چون باید بگم من قبل هر احساسی که میکنم یا هر حرفی که میخوام بزنم خیلی فکر میکنم، بنابراین متوجه شدم که پروین چون دوست نداره من با کامناز باشم احساس کردم رفتارایی میکنه که کامناز از من دور بشه.
از اونجایی که گفتم خیلی قضاوت شدم بجای درک شدن ، به سمت کامناز تلاش کردم که از دستش ندم ولی خیلیا فکر کردن من قصد جدا کردن کامناز و پروین ازهم و قصد به هم زدن رابطه ی اونارو دارم در صورتی که اینکار اصلا تو ذات من نیست و اتفاقا من همیشه تو زندگیم مدام سعی داشتم اگر کسی داره کسی رو قضاوت میکنه جلوشو بگیرم و اگر کسی از کسی خوشش میاد کمک کنم و اون دویا چند نفر رو به همدیگه وصل کنم که در این باره داستانی دارم براتون تعریف میکنم در قسمت های دیگر.....
و این داستان تا پایان هفتم ادامه داشت و دعوا های متعددی بینمون شد اونم بدلیل رفتارای پروین که مدام میخواست به بقیه نشون بده که من آدم بدی ام چون اونم باید بگم فکر میکرد که من همچین قصدی دارم.
در صورتی که اولا باید بگم هیچ کس بد نیست و دقیقا یادمه تو سال نهم این حرفو از خودش یاد گرفتم دوما اگر اینطور بود چرا خودش فقط در صورتی با من حرف میزد که کامناز بینمون نباشه و یجای سوت و کور و خلوت باشه؟؟؟ بعد از اونور وقتی کامناز میاد و بقیه از جمله معاون وارد میشن چراا همچی تغییر میکنه ؟؟؟
سوالایی که مدام ذهنم رو اذیت کرد ولی کسی بهش جواب نداشت و جالب اینه که تک تک آدمایی که فکر میکردم بالغانه رفتار میکنن همشون تو این سه سال به نوبه ای بهم ثابت کردن که آدم تا عمل نکنه و فقط حرف بزنه که من اینطوریم من اونطوریم یعنی اون آدم قابل اعتماد نیستتتت!!
قضاوت.....قضاوت.....دخالت.....دخالت......دوتا عاملی بود که واقعا اذیت شدم و خسته شدم تو این سه سال و واقعا حس دردناکیه و واقعا از خودم و درونم معذرت میخوام که انقد مورد فشار و اذیت قرار دادمشون.
خداروشکر آخرین روزهای مدرسه بود که مجدد باهم بهتر شدیم و دوباره صحبت هامون ادامه داشت. در بهار به یک گروه دوستانه دعوت شدم از طرف همکلاسی های سال هفتم و اونجا برای تکالیف بود که در کنار آن با هم گپ میزدیم.باید بگم برای من خوشایند نبود چون مشکلاتی که تو مدرسه بود در گروه هم ادامه پیدا کرد و واقعا اوضاع غیر قابل تحمل شده بود و باید بگم فرصت بسیار عالی برای کامناز و پروین و مخصوصا پروین بود که بتونه راحت و آزادانه رفتار کنه.
گروه واقعا مسخره ای بود و یکبار دیگه یکی از بچه های دیگه به اسم زهرا حاجی بیگی که دقیقا زمان ماه رمضان بود یا فکر کنم شب سال تحویل که بحثمون شد حالا سرچی؟ سر یک چیز واقعا مسخره که خداروشکر در حال حاضر به یاد ندارم که دقیقا به چه دلیل بود ولی باید بگم تا اونجایی که یادمه پروین از این موضوع سو استفاده کرد و هرچی حرس بود خالی کرد...ولی با این حساب در شروع سال هشتم بازم برای رابطه ی سه نفرمون تلاش کردم....
و این بود داستان سال هفتم و دو قسمت موضوع عزت نفس ازمن که گرچه فکر میکنم این موضوع باید به قسمت های دیگری تقسیم و ادامه پیدا کند چون مورد های مختلف بیشتری از آن را تجربه کرده ام پس در ادامه با من همراه باشین.
خیلی ممنونم از توجه تون

میخوام که زیر بار این همه فشار قرار گرفت.