دورانِ ابتدایی…
همان روزهایی که هنوز نفهمیده بودی «کودکی» یعنی چی، اما زندگی ازت انتظار داشت در حد یک آدمِ بالغ، بفهمی و تحلیل کنی!!!
اولین روزِ کلاس اول، فقط برایم لوکیشنِ مدرسه را توضیح دادند!!
نه بدرقه، نه دستگیری!!
نه حتی یک «بیا تا دِم در و برگرد».
همینقدر که مسیر را بلدم
خب دیگر، کافیست.
نکند توقع داشتم خانواده برای روز اولِ مدرسه قدم رنجه کنند؟!
آن شب خواب از سرم پریده بود.
ترس داشتم اگر بخوابم، لوکیشن از مغزم پاک شود و سر از جای دیگری دربیاورم؛ مثلاً وسط گلهی بزها!!
هزار بار در ذهنم مسیر را رفتم.
صبح که شد، ساعت هفت بود
و خانه ساکت.
نه صدای آدم، نه صدای روح.
فقط شکم خودم بود که داشت قورقورکنان اعلام خطر میکرد.
خواهرم، رختخوابش خالی.
او هم همان مدرسه ثبتنام بود.
البته پایهی چهارم، با سابقهی درخشان سه سال درجازدن
در پایهی اول!
و انگار من مقصرِ عقبماندگی تحصیلیاش بودم که حتی روز اول مدرسه هم حاضر نشد مرا با خودش ببرد.
راه افتادم.
طبق لوکیشنی که داده بودند.
انگار قرار بود از دامنهی دماوند صعود کنم.
شیبِ تند، نفسهایم مقطّع. ماهیچههایم درحال قفل شدن.
هر چند قدم، یک مکث، بعد دوباره ادامه…
بالاخره رسیدم.
حیاطِ بزرگ، بچهها، مادرها، پدرها…
و من که مثلِ مهاجرِ غیر قانونیِ خسته، به یک کشورِ ناشناس نگاه میکردم.
یهو چشمم خورد به خواهرم؛ شاد و شنگول، با دوستانش داشت باغوحش حیاطِ مدرسه را دور میزد.
وقتی مرا دید، چهرهاش طوری شد که انگار میگفت:
«این را دیگر کجای دلم بگذارم؟»
با این حال، دیدنش کمی امنیت داد.
پیش خودم گفتم:
«خب، تو هم یکی از این همه بچه.»
صبح را با استرس شروع کردم، ظهر را با دوستهایی که مثل خودم گمشده بودند، تمام...
اما خوشیِ ما دوامی نداشت.
چند هفته بعد، گفتند مدرسه قرار است جابهجا شود چون «قدیمی» است.
تعطیل شدیم و آدرس تازه دادند.
باورم نمیشد؛
ساختمان قدیمیِ بزرگِ روبهروی خانهمان!
مدرسه درست زیرِ دماغمان.
یعنی صبحها لازم نبود حتی کت تن کنم. کافی بود در را باز کنم و خودم را هُل بدهم تویِ کلاس.
اما اینجا تازه، جهنمِ مرحلهی دوم شروع شد.
چون همین که معلمها و مدیر فهمیدند خانهمان چند متر پایینتر است، مرا تبدیل کردند به پیکِ رسمیِ مدرسه.
هر چه کم داشتند،مرا میفرستادند خانه، تا برایشان مهیا کنم.
– آب یخ بیار.
– قند و چای بیار.
– نان بیار.
– امروز لیوان نداریم، برو بیار.
– پریز خراب شده، برو فازمتر بیار.
یک روز هم مدیر با وقار تمام فرمودند:
«برو یک ناخنگیر از خانهتان بیار.»
فقط لحاف و رختخواب نمانده بود که بخواهند.
اگر درخواست میکردند هم تعجب نمیکردم.
دوستانِ مدرسهام هم از پنجره کلاس خانه ما را دید میزدند.
دائم گزارش میدادند:
«مامانت الان رفت حیاط!»
«بوی قورمهسبزی میاد!»
«یکی رفت تو خونهتون، کی بود؟»
خسته شده بودم.
دعا میکردم مدرسه سریع تعطیل شود یا از شانس من یک زلزله مهربان بیاید کل ساختمان را ببرد!
و بالاخره بعد چهار ماه، مدرسه را دوباره جابهجا کردند.
ما تبدیل شده بودیم به توپ فوتبال آموزشیِ کشور.
هرکس از راه میرسید، یک شوتی حوالهمان میکرد.
«بالاخره بعد از همهی جابهجاییها و ماموریتهای خانگی، یک چیز را فهمیدم:
کودکی یعنی توانایی زنده ماندن در میدان مینِ مدرسه، بدون اینکه دست از بازی و کنجکاوی برداری.
و من، همان هفتسالهی کوچک با روحیهای بزرگتر از سِنم، از همهی این ماجراها جان سالم به در بردم…
نویسنده: نازی برادران