آسمون خيلي آبي بود، آفتاب ، تيز و تميز.
اون درخت دودكش زمين بود، ابرها بخارش، توي قايم باشك ِ اين پنجره، جادوي خاص بود كه انتظار ِپشت شيشه رو باطل كنه ، من هزار قصه داشتم براي آفتاب نيمه جون زمستون، من هميشه دلم بغل مي خواد، بغل مي خواست ، استمراري شده اين دل خواه شيرين ، و انگار يك نفر دستش افتاده روي آفتاب ، تا سايه بشه توي "آفتاب ديمه"كنج اتاق ، تنگ منو "جان بزنه" ، مي دوني جان زدن با اين بغل هاي الكي خيلي فرق داره ، جان زدن ، جون داره ، زنده أست آبي آسمون بپاشه رو سقف ، چكه كن توي اتاق سرمه اي شه! يه جايي كنج اتاق توي تبديل نور به ريشه هاي قالي ، مثل يك مركب بدون ليقه، پهن بشم روي هر چي كه نقش منو بي رنگ مي كنه، هيچ تغار ماستي ، پشت تار و پودي رو كه مركب به خوردش رفته پاك نمي كنه، بذار فرش رو برگردونن ، نقش من مونده كه مونده! بعد كه آبي آسمون سرمه اي شد و چكه كرد توي اتاق ، دست و پام رو دراز كنم ، توي آفتاب قيلوله كنم!!
يك جنگل شدن قصه هاي بي سرو سامونم، كلمه هام پلنگ شدن ، روياي ماه افتاده به سرشون!!بذار برف بباره ، همون كه ميگن لحاف ِفلك شكاف بر مي داره، پنبه هاش كه ريخت ، زندگي رو خبر مي كنم بياد با هم بريم زير سقف آسمون مرگ رو مسخره كنيم!!
من هميشه دلم بغل مي خواست ، مي خواد!!از كنار بخاري در دست هاي مادربزرگ تا دامنه كوه هاي زمستان، و اوج ِ زنده ماندنم در هفته هاي اول آبان!!!
همين
#نازلي_دانشخواه
٢٥ دي ماه بود از سال صفر