رنج ،ذات عجیبی دارد. ذات آدمیزادی به رنج بسته است .جایی در درون هر آدمی ،رنجی عمیق نهفته است .
من رنج های بسیار برده ام ،در تبدیل شدنم به ایستایی و ماندنی شدن.
رنج های آدمیزادی ...
من درک ِعمیقِ لایه های تحمل و قول و اراده را یکجا در درون کشیده ام و از کودکی ناگهان، به شوریده سری ِکهن ِآدمی افتادم.
به تنهایی ،از دست های نوازشگر مادربزرگ به خشونت تقدیریِ زندگی افتادم و مدام در تلطیف آن کوشیدم
بر خودم دست کشیدم و شدم نازک طبعی ،که دور تا دورش، دیوار کشیده است.
ازکران تا کران
من در مسیرهای زیادی راه رفته ام تنها ، نگاه کرده ام آموخته ام و بسیار چیزها را جایی در ابتدای مسیرهای دشوارتر برای همیشه جا گذاشته ام و گذشته ام.
تو زمانی رسیده ای که اعتمادم به جهان ،درمسلخی خانگی ، به قربانگاه رفته بود و دیوارها آجر بر آجر ساروج کشیده بودند و من و تمام واژه هایم ،به تبانی انسانیت در اتاقی کوچک مشغول بودیم . من و دنیای بزرگم ،در اتاقی نوساز، حبس شده بودیم بدون اینکه دری را بر ما ببندند
می دانی کسی نبود که در بزند و کوبه در را مدتها بود در جعبه ای در انباری در کنار پلاک برنجی و سنگ سلام جا گذاشته بودم .
من پشت ماشین کوچکم هنوز کاشی های پلکان قدیمی اندرونی را که لعاب فیروزه خالص دارد حمل می کنم .
تو سنگ وجودم را به آب و آیینه کودکی ام در جغرافیای انسانی وجود،دوباره پیوند زدی
فارغ از هر جبری ، به هر زمان و مکانی ، همراه تو هستم
رها رها رها
نازلی دانشخواه