Mohamad reza Noorani
Mohamad reza Noorani
خواندن ۹ دقیقه·۲ سال پیش

داستان کاری من

چند وقت پیش سعید ی رشته استوری گذاشت و داستان کاری خودش رو گفت، داستان گفتن یا خوندن کلا حس خوبی رو منتقل میکنه، منم دوست داشتم داستان خودمو بگم، پیشنهاد میکنم شمام این کارو بکنید فرقی نمیکنه کجایید و در چ حالید...


سلام من محمدرضام؛
میخوام از دهه هشتاد شروع کنم، فارغ از اینکه از بچگی خونوادم میگفتن نقاشیت همیشه بیست بود، توی دوران راهنمایی، خودم بهش پی بردم و عمیقا عاشق درس و کتاب هنر شدم، کاش میتونستم معلمای هنرم ک خیلی مشوقم بودن رو پیدا کنم، آقای میرزایی فر و آقای ملایری...


سوم راهنمایی بودم ک تو ی مدرسه ای دیدم ی آقایی داره نقاشی دیواری میکنه، رفتم کنارش نگاش میکردم، محو بوی رنگو خط خوشش بودم، بهم گفت میخوای کمک کنی؟ گفتم آره خیلی دوس دارم این کارو :)
خلاصه آشنایی با علیرضا باعث شد چند سال شاگردش باشم کلی ازش هنر یاد بگیرم، کلی مدرسه و دیوار تو همدان کار کردیم؛ دو روز بعد از انتخاب رشته و ثبت نام تو رشته معماری گذشته بود ک استاد سیاوشی (علیرضا) گفت تو گرافیک بدردت میخوره، موفق میشی توش، مسیرمو نشونم داد و کاملا درست میگفت، با ذوق یادمه رفتم رشتمو عوض کردم و وارد گرافیک شدم...


توی هنرستان خیلی موفق بودم، شاگرد اول بودم، خیلی کیف میکردم ازینکه انقدر استادا ازم راضی ان، این تشویقا انگیزم رو چندین برابر میکردن، دم همشون گرم ?
دانشگام همینطور بود، انجام کارای عملی آب خوردن بودن برام، انقدر زود کارام تایید میشدن ک بقیه طول ترم رو به دوستام کمک میکردم...


چهار سال تو دانشگاه مفتح، ارتباط تصویری یا همون گرافیک خوندم، تو اون دوران هم تو خیلی از جشنواره ها شرکت کردم و مقام آوردم، وقتی تو شهر های مختلف دعوت میشدم ک برم جایزمو بگیرم کلی ذوق داشتم ?
غرق هنر و دیزاینای دانشجویی بودم ک ترم آخر رفتم تو ی شرکت طراحی کار کردم.

اینجا طراح گرافیک بودم، متوجه شدم چیزی ک تو دانشگاه درس میدن خیلی دیگه هنریه، بازار کار فرق داره کلا، دیگه از اینجا ب بعد بیشتر درگیر کار شدم، ترم آخر دانشگاه هم انقدر شل کرده بودم ک دیگه استادا صداشون درومده بود :)

وقتی واقعیت رو دیدین بپذیرید و ب سمتش حرکت کنید، تئوری یاد گرفتن تنها فایده نداره، برید ک تجربش کنید.


حدود ی سالی تو شرکت کیان کار کردم، کلی تجربه جدید، کلی دوستای خوب...
تو این مرحله از زندگی ی چیزی متوجه شدم؛
من آدم کارمندی ک ۸ صبح پاشه بره سر کار، منظم باشه و تو چارچوب باشه نبودم!
این اصلا بد نیست و ی نوع تیپ شخصیته! اکثر هنرمندام همینطور آزادن، چارچوب و قانون تو کتشون نمیره ...

مثل همین الان ک (که به یه) رو اینجوری مینویسم ک ب ی

تا اینکه علی یکی از دوستای دوره هنرستانم پیشنهاد تأسیس دفتر تبلیغاتی رو داد، قبولش کردم و رفتیم تو کارش...


هرجا فکر میکنید حالتون خوبه همونجا برید، اگه هی شاخه ب شاخه میشید و ی جا نمیمونید اشکالی نداره، کار درست رو شما میکنید، زندگی محدوده، برو اونجا ک حال میکنی ?


اینجا دیگه دفتر خودمون بود و چارچوب و نظمش رو هم خودمون تعیین میکردیم :)
اینجا تو نگارستان کلی تجربه کسب کردم، کلی دیزاین زدم، کلی ایده پردازی کردیم واسه مشتری، توی پول درآوردن و مدیریت مالی ولی کم تجربه بودیم، انقدری پول درنیاوردم ک زندگی بچرخه، با اینکه علی هیچی کم نذاشت و کلی چیز ازش یاد گرفتم، ولی کم کم انگیزم کم شد...


پول همیشه حالتو خوب میکنه، خودتو عادت بده همیشه پول داشته باشی، برای زمان محدود اگه نداریش عیب نداره، ولی اگه برای مدت طولانی بی پولی بکشی ب امید روز خوب،‌ این اشتباس، امید گاهی وقتا سمه...

خلاصه، بعد دو سال تصمیم گرفتم برم سربازی...
نیاز داشتم ب وقت آزاد برای فکر کردن، نیاز داشتم ب جدا شدن از زندگی روتین، نیاز داشتم ب ی اتفاق ک زندگیت رو ب قبل و بعدش تقسیم کنه، سربازی بهترین گزینه روبروم بود...
ب حدی راحت پذیرفته بودم این اتفاق رو ک با اینکه بدترین جای ممکن از نظر سربازا افتادم، تلاشی برای جابجاییش نکردم! پایگاه دهم شکاری چابهار_سیستان و بلوچستان
حالم در کل خوب بود و مهمتر اینکه از تصمیمم پشیمون نبودم، حتی گرمای بالای ۴۰ درجه و رطوبت بالای ۵۰ درصد هم ناتوانم نکرد.


" بگردید دنبال اتفاق/موقعیتی ک بهش احتیاج دارید، بعضی وقتا رها کنید همه چیزو :) "


توی دوران سربازی هم دور از هنر و دیزاین نبودم، اونجا هم فرصتش بود و هم انگیزه و هم شرایطش.


پوشیدن لباس نظامی و هر روز توی صف واسه اینکه دژبان ها تفتیشت کنن هم تو کتم نمیرفت، بخاطر همین بیشتر مواقع با لباس شخصی یا عکاسی میکردم یا دیوار نویسی و نقاشی...
تازه انقدر سرباز مفیدی بودم ک اگه بعد اتمام مرخصیم دو روزم دیرتر نمیرفتم مشکلی پیش نمیومد، اینجا هم قانون و نظم نمیتونست ب من قالب بشه :)
توی وقتای آزادم هم، سفارش لوگو از طریق اینستا میگرفتم و انجامش میدادم، بعد از ظهرام توی آتلیه عکاسی توی پایگاه کار میکردم (همیشه دوست داشتم تو آتلیه کار کنم)


" اگه شغلی، کاری، حرکتی، همیشه گوشه ذهنتون بوده یا هست رو انجام بدید حتی واسه زمان محدود! چیز نا تمام تو مغزتون نذارید بمونه... "

بعد سربازی برگشتم ب نگارستان با انگیزه تر ، با هدف پول درآوردن! اما خیلی شرایط دخیل بودن توی پول درآوردن، و این باعث میشد اونجور ک میخوام پیش نره!
همزمان در کنار نگارستان، ب پیشنهاد علی بخشایشی برای راه اندازی ی استارتاپ کوچیک وقت میذاشتیم، استارتاپ خیلی چیز جدید و باحالی بود برام، هرچی بیشتر توش عمیق میشدیم بیشتر بهش علاقه مند میشدیم.
بدلیل اینکه خیلی تازه کار بودیم و بی تجربه تو اون حوزه، اون پروژه شکست خورد.
اما چون در راستای هدفم ک دنبال شغلی باشم ک آینده دار باشه، بودم خیلی جدی تر بهش نگاه کردم...
ی روز ب پوریا ک میدونستم تو شرکت استارتاپی کار میکنه زنگ زدم و گفتم شرکتتون طراح نمیخواد؟ گفت چرا ک نه فردا بیا مصاحبه !
با پوریا تو شرکت کیان آشنا شدم.
حدود ی ماه، نیمه وقت رفتم آشنا بشم با شرکت، همزمان نگارستان هم میرفتم.
بعد ی ماه تصمیم گرفتم جدا بشم از نگارستان، دل کندن از میز مدیریت، از دوستای خوبی مثل علی و خانمش، از فضای کاری خیلی آزاد، تصمیم سختی بود، دوباره داشتم کارمند میشدم، اما تصمیم گرفتم حوزه کاریم عوض بشه، صفر ک نبودم هیچ، با منفی ۷ میلیون تومن بدهی، نگارستان رو ترک کردم...


تمام وقت کارمند زومیلا شدم، فضا و تجربه کاری جدیدی بود، سرعت رشدم بینظر بود، دوباره داشتم اون حس مفید بودن، با استعداد بودن رو تجربه میکردم و دلیل مستقیمش هم دوستای جدید و دغدغه مندی بودن ک توی زومیلا کار میکردن...
اونجا تقریبا ویژوال دیزاینر بودم، تا اینکه مهندس شاهرخی و پوریا پیشنهاد کردن یوآی کار کنم ?
وقتی مهندس کنار من مقاله یو آیی میخوند و با هم مرورش میکردیم، معنی لیدر بودن رو فهمیدم.
اولین تجربم تو طراحی رابط کاربری یا همون یو آی برای سایت زومیلا بود، الان ک نگاش میکنم پر از ایراده (البته هیچوقت لانچ نشد )...
لیدر بهت فرصت میده، بهت اعتماد میکنه، و اجازه میده رشد کنی...
تقریباً تو همه شرکت های حوزه استارتاپ همچین شرایطی فراهمه، تو آزادی ک بهترین خودت رو ارائه بدی...
بعد از حدود یکسال دیزاین توی زومیلا، فهمیدم مسیر درست رو انتخاب کردم و ب حدی رشد کرده بودم ک دیگه زومیلا تقریبا برام جای رشدی نداشت...
رفیق خوب باز اینجا راهنمایی کرد ک وقتشه بری تهران و استارتاپ های بزرگتر رو تجربه کنی، مرسی رامین ?
استعفا دادم و سراسر انگیزه بودم
اینجام دل کندن از دوست و همکار سخت بود، ولی هیچوقت انقدر از ترک کردن ی مجموعه، مطمئن و خوشحال نبودم...
دلیلش هدف بود، مسیر روشن بود، شغل جدیدم تمام معیار های ی شغل خوب رو ک تو سربازی هم بهش خیلی فکر کرده بودم رو داشت...
معیار های ی شغل خوب بصورت عمومی چیه؟
امنیت شغلی، پرستیژ اجتماعی، تأمین مالی، حس مفید بودن، رضایت قلبی از کاری ک میکنی، هیجان داشتن و ...
اگه از شغلت راضی نیستی حتما یکی از معیار های بالا لنگ میزنه!
توی ژاپن ی اصطلاحی هست ب اسم ایکیگای، ب معنی دلیل وجود داشتن.
بریم بررسیش کنیم

من زمانی ک توی شرکت کیان بودم، تو ی کاری خوب بودم، تخصص داشتم، بابتش پولم میگرفتم، ولی خوشحال نبودم، احساس خوشبختی نداشتم!
وقتی توی شرکت نگارستان بودم، خوشحال بودم، شوق داشتم، ولی پولی درنمیاورم، پر از عدم اطمینان بود
وقتی تو زومیلا بودم، پر از هیجان و حس خوب بودم، تخصصی نداشتم چون تازه کار بودم، اما بجاش احساس بی مصرفی هم نمیکردم، داشتم نزدیک میشدم ب ایکیگای...


برگردیم ب داستان،

بعد از استعفا از زومیلا، همزمان ک دنبال شرکت تمام وقت خوب میگشتم، بصورت دورکاری چند ماهی هم برای شرکت خویشاوره طراحی یو ایکس انجام دادم، اونجا هم کلی چیز جدید یاد گرفتم و کلی فرصت جدید برای رشد کردن داشتم، مرسی از ساناز بابت اعتمادش ب من
بعد از اینکه رزومم رو یکم جمع و جور کردم ، شروع کردم ب ارسال رزومه توی جابینجا، برای منه تازه کار، پوزیشن شغلی کمی وجود داشت! و اکثرا بعد اینکه رزومه رو میخوندن ردش میکردن، تا اینکه از شرکت طرفه نگار بهم زنگ زدن و قرار ست کردن برای مصاحبه، پر از انگیزه و با درصد بالایی از استرس وارد اتاق مدیر فنی تیمشون شدم، فقط میتونم بگم افتضاح بود اون جلسه...

با ی حال دگرگون میخواستم ب سمت همدان برگردم ک از ایرانسل زنگ زدن ...
سعید بود، با اون صدای خاصش ک شبیه نریتوراس گفت من رزومت رو دیدم، میخواستم ی وقت بگیرم برای مصاحبه .
انقدر برخوردش خوب بود ک تمام استرسم ریخت، حساب کردم ۴ ساعت دیگه میرسم همدان، برای ۵ ساعت بعدش قرار مصاحبه گذاشتم ...

مصاحبه انجام شد، با اینکه نمونه کار خاصی نداشتم، با اینکه کم تجربه بودم ولی سعید انگیزه و حسمو گرفت و اجازه داد تا رشد کنم، سعید ی لیدر واقعیه.


توی مصاحبه حتما باید صادق باشید!


سعید و مدیرم بهم اعتماد کردن و تا الان آذر ۱۴۰۱، بیشتر از دو ساله ک داریم پیش هم کار میکنیم...
بین این سال ها پروژه های ریز و درشت دیگه ای هم انجام دادم، هم برای پول و هم برای تجربه بیشتر.
سعی میکنم دربارشون بنویسم:)
الان ک این استوری رو میذارم حالم از کارم خوبه، و حس میکنم اینجام، وسط ایکیگای...


یکی از نشانه های رشد کردن اینه که از ایکیگای بیای بیرون،‌ اگه حس میکنی که بصورت ثابت و طولانی تو ایکیگایی،‌ یعنی رشدی نداری! مراقب باش و قانع نباش ...

امیدوارم شمام زودتر ایکیگای خودتون رو پیدا کنید و حالتون خوب باشه.
مخلص شما، محمد رضا نورانی ?

ایکیگایداستان کاری منمحمدرضانورانیتجربهخاطره
UX/UI Designer
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید