با وزیدن اولین باد پاییزی، همین که هوای سرد از بینیاش عبور کرد آماده شد. یک چهارپایه زیر پایش گذاشت تا قدش به کابینت بالای یخچال برسد. ظرفهای مخصوص پاییزش را پایین آورد. سه دست کاسه آشخوری، قابلمه مسی بزرگ مخصوص روزهای تعطیل، لیوانهای دستهدار بزرگ برای دمنوشهای مخصوصش و از همه مهمتر، یک قوری و کتری که انگار برای مساجد ساخته شده بود. قدیمترها که شوهرش زنده بود این ظرفها دمدست بود. اصلا نیاز میشد که دم دست باشد. چای و دمنوش در کتری هیئتیاش شبانهروز میجوشید. بچهها هر پنجشنبه، جمعه و هر تعطیلاتی که پیش میآمد به آنجا میرفتند. او همیشه یک برنامه غذایی مشخص برای تعطیلات داشت. شبیه آشپزهای حرفهای که انگار برای یک مهمانی مجلل برنامهریزی میکنند. برای پنجشنبه پلو با گوشت یا مرغ میپخت. جمعهها برنامه فشردهتر بود. صبحها کلهپاچه، ناهار دیزی و گهگاهی برای عصرانه آش جو میپخت. هیچ کس این وعدههای سنگین را رد نمیکرد. انگار همه میدانستند که او تمام عشقش را درون دیگ میریزد و میپزد. این تنها راه ابراز علاقهاش به همسر و بچههایش بود.
حالا دیگر اوضاع فرق میکرد. برعکس گذشته که همیشه در خانه میماند تا میزبان بچهها باشد، به زور تلفن و تنهایی و بیماریهایش آنها را به اینجا میکشید. احساس میکرد بچهها فقط برای پدرشان بود که به خانهاش میآمدند. انگار او یک وجود اضافی بود که باید بعد از همسرش حذف میشد. همه یادشان رفته بود که دنیا، تنهایی، چقدر میتواند سخت باشد. یاد جوانیهایش افتاد که همسرش با کامیون به سفرهای کاری طولانی میرفت. او هرگز نمیگذاشت بچهها احساس تنهایی کنند. اما حالا نه همسرش بود نه از بچههایش خبر زیادی داشت. تنهای تنها روزها را میگذراند. حتی نمیدانست چرا باید این انزوای اجباری را تحمل کند؟ کجای راه را اشتباه رفته بود یا بچهها را آزردهخاطر کرده بود؟
با وجود همه اینها پاییز فرق میکرد. میتوانست بچهها را با هوس چای آتشی و آش و دیزی به آنجا بکشد. هر چند پاییز قبلی خیلی به دیدنش نیامدند اما قول داده بودند که امسال هر تعطیلات پاییز به او سر بزنند. آخر «پاییز فقط در باغ گیلاس مامان و بابا خوش میگذرد.» به دوروبرش نگاه کرد. همه آشپزخانه پر از ظرف بود. با خودش فکر کرد چه تصویر مضحکی! انگار کاسه و بشقابها دهان داشته باشند و بتوانند برای این دلخوشی پوچ مسخرهاش کنند. کاش بچهها برای آبروداری جلوی ظرفها هم که بود میآمدند.