من هیچگاه از عشق ننوشتهام. گمان میکنم دیگر روش جدیدی نیست که بتواند عشق را توصیف کند. یا حداقل من آنقدر خلاق نیستم که بتوانم این احساس را متمایز از دیگران توصیف کنم. اما میتوانم بگویم چرا عاشقت شدم و از تو بنویسم. در منطق من عشق احساسی نیست که نسبت به تو داشته باشم عشق خود تویی که حالا آغوشت را به رویم باز کردهای.
اولین دیدار ما با هم، مشترک نبود. تو مرا از دیوارهای شیشهای اتاقی دیدی که در آن نشسته بودم و من تو را بعدها، از دوربین تلفن همراهت در یک پخش زنده دیدم. با موهایی شبیه به خودم و یک عینک گرد که خیلی به صورتت میآید، ساز به دست، در خانه گرمتان نشسته بودی و آواز میخواندی. از سبک خواندنت خوشم آمد و جسارتت از اینکه شعر کممخاطب خودت را در جمعی که هر کدام سلیقه متفاوتی دارند خواندی. با ذوق نگاهت کردم. صدایت، تفاوتت را با دیگران برایم کامل میکرد. اما این برای دوست داشتنت کافی نبود. بعدها وقتی در محل کار مشترکمان با هم چای میخوردیم، در بالکن یا حیاط سیگار میکشیدیم، روبهروی هم مینشستیم و تو از بین دو مانیتورت زیرزیرکی به من نگاه میکردی از تو خوشم آمد. وقتی دیدم یک روز سیگاری را که من میکشیدم خریدی مطمئن شدم تو هم این حس را به من داری. از آن به بعد، از این که دست روی نقطهضعفتهایت بگذارم و دلت را آب کنم لذت میبردم. اصلا دوست داشتم این حس تا ابد بین ما جریان داشته باشد. من بیایم، چشمهای تو برق بزند، زیر لب آواز بخوانی و گهگاهی مقابل من دستپاچه شوی. اما دنیا برای ما چیز دیگری میخواست. بهتر است بگویم من و تو برای خودمان چیز دیگری میخواستیم. میخواستیم یکی دو پله بالاتر برویم و یار هم باشیم. اما حالا خیلیخیلی بالاتر رفتهایم. حالا که به اینجا رسیدهایم من میدانم که عشق ته ندارد. انگار هر چه میگذرد قلب آدم کش میآید و عشق بیشتری در خود جای میدهد. فکر میکنم حالا قلبم از خودم بزرگتر است. شاید از تو، خانوادههایمان، بچههای نداشتهمان، خانه و زندگیمان هم بزرگتر شده باشد. حالا تنها چالشی که دارم این است که چطور با قلبی که اندازه یک دنیاست و هر روز برزگتر میشود و این همه دوستت دارد چه کنم؟