وقتی قفل باز شد دخترکی معصوم با لباس پف دار صورتی در قاب در ظاهر شد.
انگار از سفری دور اومده بود سفری دور و دراز از گذشته .
خسته بود اما چشم هاش اینو نشون نمیداد؛ هنوز یه برق خاص و شیطنت خاصی را میشد تو چشماش دید لباسی که تنش بود و مادرش براش دوخته بود؛ یه لباس صورتی ساتن براق با یه عالمه تورهای سفید؛یه لباس پف دار که همه دخترهای همسنش آرزوشون بود داشته باشند و بهشون حس ملکه بودن و می داد.
موهای باز طلایش روی شونه هاش ریخته شده بود و زیباییشو چند برابر کرده بود، توی گردنش یه گردنبند کلید بود پر از الماس های درخشان یه کلید که بالاش قلب بود و پایینش طلایی رنگ بود، انگار دخترک با اون کلید تونسته بود قفل اون دربزرگ و باز کنه و از گذشتههای دور خودشو برسونه به الان.
معلوم نبود کی این گردنبند کلید و بهش داده ولی انگار اون انتخاب شده بود که حمل کننده کلید باشه.
دخترک وارد اتاق شد و از پشت سرش از بیرون در نوری توی اتاقو روشن کرد ،نوری طلایی مایل به زرد.
بیرونو نمیشد واضح دید چون نور خیلی زیاد بود و همه جا رو روشن کرده بود.
دخترک در و بست و داخل اتاق شد، اتاقی کوچیک ولی بسیار زیبا.
روبروی در یه شومینه سنگی زیبا بود که بالای اون پر شده بود از شمع های سفید بلند که معلوم بود با سلیقه خاصی انتخاب شده بودند.
روبروی شومینه صندلی لهستانی قدیمی بود با یه میز کوچیک، روی میز هم گلدانی کوچک پر از گل های رز سفید ، سمت چپ اتاق یه تخت فلزی سفید قرار داشت پر از کوسن های رنگی که گوشه اتاقو رنگارنگ کرده بودن و جلوه خاصی به اتاق بخشیده بود.
سمت راست میز یک آینه قدی فلزی بود که دور تا دور اون با ظرافت گلهای فلزی کوچک کار شده بود و دقیقا روبروی تخت خواب بود.
کنار در ورودی پنجره ایی بود رو به بیرون که پرده های مخمل گلدار ای داشت و با روتختی کاملاً هماهنگ بود که حاکی از سلیقه خوب صاحب اتاق داشت.
فضای توی اتاق کاملا گرم و خاص بود پر از انرژی لطیف زنانه .
دخترک حس خوبی داشت ، انگار اون اتاق براش آشنا بود یا اینکه اون اتاقو تو رویاهاش دیده بود.
دخترک به سمت شومینه رفت و شمع های بالای اونو روشن کرد، نور شمع ها توی اتاق پخش شد و فضای اتاقو دلپذیرتر کرد .
دخترک قصه ما برای چند لحظه روی تخت نشست و خودشو توی آینه قدی روبه رو تماشا کرد یک لحظه توی آینه یه دختر از خودش بزرگتر و دید، اول فکر کرد اشتباه کرده ،چشماشو بست و دوباره باز کرد اما دوباره توی آینه یه دختربزرگسال و دید که مثل خودش همون لباس صورتی را به تن کرده و موهاش هم همونجوری بلند و طلایی بود .
دخترک ترسید و با خودش فکر کرد چطور ممکنه توی آینه کسی دیگه ای رو ببینم، مگه آینه فقط بازتاب واقعیت رو نشون نمیده؟
دخترک به حالت ناباوری و با پاهای لرزان به سمت آینه رفت و روبروی اون ایستاد و به چشمهای دختر توی آینه نگاه کرد، نمیدونست چرا ،ولی انگار بغضی توی گلوش اومده بود با نگاه کردن به دختر توی آینه.
هرچه بیشتر به چشم های دختر خیره میشد بیشتر حس می کرد غمی توی سینه اش سنگینی میکنه.
دختر توی آینه چشمهاش غمگین بود و دخترک این غموحس میکرد ،برای یک لحظه دخترک حس کرد ما چقدر به هم شباهت داریم، انگار دختر توی آینه خودم هستم در آینده .
دخترک جرات کرد واز دختر تو آینه پرسید تو کی هستی؟
دختر تو آیینه جواب داد: من تو هستم .
دخترک گفت: ولی من هنوز بچه ام و تو دختر بزرگتری هستی، چطور میتونی من باشی ؟
دختر توی آینه گفت: ولی من تو هستم.
دخترک جواب داد : ولی من پر از شادی و نشاط ام ، پر از امید و آرزو ام ، ولی تو انگار پر از غم و اندوه و حسرتی ، فقط ما ظاهرمون به هم شباهت داره .
دخترک با تردید پرسید: اگه تو منی چه بلایی سرت اومده که این قدر غمگینی؟
دختر توی آینه آهی کشید و گفت :از تو دور شدم.
از من دور شدی ؟
چه جوری؟
مگه میشه؟
تو منی پس نمیتونی از من دور بشی.
سالها پیش وقتی داشتم کم کم بزرگ میشدم تو و نشاط و سرزندگیتو داشتم از دست میدادم با قضاوت کردن هام.
قضاوت کردن ؟
اره قضاوت کردن و تو رو متهم کردن .
نمیدونم از کجا شروع شد ولی خیلی جاها ازت خیلی توقع داشتم، میخواستم بهترین باشی .
با هوش ترین باشی .
شجاع ترین باشی .
زیبا ترین باشی.
اما به اندازه کافی خوب و کامل نبودی .
خیلی جاها دست و پا چلفتی بودی، خیلی جاها خجالتی بودی ، من دوست داشتم تو همه کار ها خوب باشی ، اما نبودی.
یواش یواش ازت بدم اومد، ازت عصبانی شدم، دیگه نمیخواستم باشی ، تو آبروی منو جلو همه میبردی، تو شبیه بقیه نبودی .
دخترک با ناباوری به دختر توی آینه نگاه میکرد و گفت: ولی من .....
دخترک نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
ولی من دوست داشتنی هستم، من به اندازه کافی خوبم، من با هوشم، من شجاعم، من خودمو دوست دارم، من میتونم روح زیبامو ببینم و حسش کنم ، تو چه جوری این همه زیبایی رو نمیدیدی؟
دختر توی آینه گفت:
من با قضاوت کردن هام کور شده بودم. یه شب قبل خواب از ته دل آرزو کردم که برای همیشه نباشی. صبح فرداش وقتی از خواب بیدار شدم دیدم که تو رفتی و نیستی ، خیلی خوشحال شدم
تا چند وقت فکرمیکردم از شرت خلاص شدم ولی بعد از یه مدت احساس کردم یه چیزی توی وجودم کم دارم هرچی دنبالش گشتم نفهمیدم چی، حالم خوب نبود یه چیزی کم بود یه چیزی سر جای خودش نبود تا اینکه یه روز خیلی حالم بد شد ،جلوی آینه ایستادم و توی چشمهای خودم نگاه کردم ساعتها نگاه کردم انگار تو ، توی چشمهای من بودی، یه حسی بهم میگفت توی آینه برم شاید اونجا تورو پیدا کنم .
من رفتم توی آینه ولی سالهای سال آونجا گیر کردم، چون تو اینجا نبودی .
حالا نمیدونم از کجا اومدی ولی فقط تو میتونی منو از توی آینه نجات بدی.
نمیدونم کی به تو کلید قفل این اتاقو داده شاید فرشته ها صدامو شنیدن.
خوشحالم که اینجایی، شاید تو فرشته نجات منی.
دخترک گفت: ولی من نمیدونم باید چیکار کنم که بتونم تو رو از آینه بیرون بیارم.
دختر توی آینه کمی فکر کرد و بعد با هیجان گفت: گردنبند کلیدتو استفاده کن، شاید اون بتونه منو نجات بده.
دخترک گردنبند کلید و از گردنش خارج کرد و روی آینه دقیق روی گردن دختر تو آینه قرارداد.
برای یک لحظه نور زیادی تو اتاق پخش شد و دختر توی آینه وسط اتاق ایستاده بود با گردنبند کلید توی دستش.
خبری از دخترک نبود، دختر همه ی اتاقو نگاه کرد و دخترک و صدا زد اما او نبود.
به سمت در رفت و درو باز کرد.
ناگهان نور زیادی چشمهای دخترو گرفت.
دختر ازخواب پرید هیجان زده از خوابی که دیشب دیده بود بلند شد ساعتو نگاه کرد ۷ صبح بود.
باید سریع آماده می شد برای رفتن به سرکار.
همین طور که داشت از تخت پایین میومد و به این فکر میکرد که چه خواب عجیبی دیده، یک لحظه متعجب شد.
میز کنار تختش ،دقیق کنار موبایلش، یک گردنبند کلید بود که بالاش یه قلب پر از نگین بود و پایینش طلایی رنگ.
ندا